آقای صورتی

بسمه تعالی

 

کم عذاب وجدان ندارم بابت شقاوت که شاید خیال می کنم در ذات موکد شده. دودلی‌های بچه‌گانه‌م سر اینکه پولمو خرج چی بکنم و آیا استوری واتس آپ و اینستا می‌تونن رفع تکلیف کنن از من و ما؟ بی خیالش ... حالم سر این بده که از جایی که اصلا و ابدا انتظارش رو نداشتم یه گوشی تراز بالای ۲۰۲۰ به دستم رسیده ولی من تاب کنار گذاشتن اون گوشی قدیمی پر از داستان و ماجرا رو ندارم. دلایلم برای مقاومت چندان قانع کننده نبوده و عمدتا احساساتی هستن،مثلا یکیش این که بدنه گوشی صورتیه.

گاهی وقتا که میم ماجرای بعضی موکلاش رو برام می‌گه می‌مونم‌‌‌... خدایا احساساتی بودن بده ولی لطفا به خلقیات الانم اگر قرار نیست بهتر و درست تر بشه یه تافته بزن تا حداقل عوضی نشم.

 

ارادتمند.

فی الامر الفطور و سالی که نکوست از بهارش پیداست ای یار دبستانی

به نام خدایی که خودش عاقبتمو به خیر کنه. :)

شب های خالی

بسمه تعالی

 

قبل از هرچیزی عیدتون مبارک و همینطور بازگشت آرامش به من... 

شب دوباره همون سکوت عمیق همیشگی خودش رو پیدا کرده، دوباره خلوت شده و خبری از اون حضور بزرگ نیست. یک حضوری که می‌شد حسش کرد. شب های ماه رمضون تموم شدن و... خیلی مطالب این مدت خواستن بنویسم که نشد، پس از آخر تا هر جایی که حوصله ام کصید رو می نویسم. خب پس؛ توی زمان هایی مثل رمضون که قراره آدم بهتری باشیم و من برخلاف بهتر شدن بدتر می‌شم و تازه از اون برهه به دلایلی مثل ناآرامی خودم بدم می‌آد ( و درنظر نمی‌گیرم که سایر جوانبش رو دوست دارم) تصور می‌کنم ذاتا و عمیقا یک موجود شیطانی و پلید هستم. لعنتی... بیاید از این موصوع بگذریم، خوابم می‌آد و باید مسائل مهم‌تری رو بگم. 

بالاخره تماشای یک سریال بسیار طولانی رو تموم کردم و بین خودمون باشه، تموم شدنش برام غم‌انگیز بود. داستان های کوتاه و بانمکی که در انتهای روزهای سخت کمک می‌کردن تا حال و روز بهتری داشته باشم (و ذهنیتم رو برای کناراومدن با جهان سرمایه‌داری تربیت می‌کرد.) حالا به انتها رسیده بود این تنها من بودم و هستم که باید حدس بزنم چی به سر شخصیتاش می‌آد. دوستان عزیزی که قراره دیگه هیچوقت نبینمشون...

یک چیزی بگم؟ من توی زندگیم خیلی وقت ها دوستی (نه دوست) هام رو فدا کردم برای چیزهای دیگه. الان دیگه مطمئن نیستم تصمیماتم درست بوده. لعنتی چرا اولویت بندی من توی زندگی باید اینطور باشه، پففف بهتون گفته بودم که در حقیقت شخصیت انسان باتوجه به اویت‌هاش و رده بندبشون شکل می‌گیره؟ خب الان می‌گم... ولی بعدا توضیحش می‌دم.

 

 

شب سرد و مهربان باد

ناشناخته

بسمه تعالی

 

حقیقت اینه که گاهی اوقات واقعا درک نمی کنم دارم به کدوم سمت حرکت می کنم. دارم آدم بهتری می شم یا بدتر...؟ یک چیزی که می تونم با صراحت تمام اعلام کنم اینه که بیشتر از قبل می دونم ولی آیا بیشتر دونستن هیچ ضمانتی برای بهتر عمل کردن داره؟ فرقی نمی کنه چقدر راجع به نفس کشیدن و صرف و نحوش اطلاعات داشته باشیم، بازم به یک شکل نفس می کشیم. تصور من که حداقل اینطوره... بگذریم. 

تباه شدن خودم رو به وضوح احساس می کنم و هیچ ایده ای راجع به متوقف کردنش ندارم. از طرفی مطمئن نیستم که تباهی باشه، شاید درست شدن و بزرگ شدن باشه...

بی خیال! می دونم که نیست. لعنتی... از روند سینوسی زندگی خسته می شم. حرکت، سکون، حرکت، خلسه، حرکت و ... الی الابد. اینجوری می شه رسید؟ نه یا بله اش مهم نیست، مهم کجاست! به کجا باید رسید. خدایا... ای آنکه همه ی مسیرها به سوی توست من رو رها نکن.

نمی دونم این رو قبلا بازگو کرده بودم اینجا یا نه، ولی یکی از تئوری هام راجع به زندگی اینه که همه ما بازیگرای یک نمایشی هستیم با ویژگی های مختلف، مهم نیست چیه، چون همه به یک اندازه مهم هستن و هرکدوم نقش اصلی داستانی به حساب می آن، مهم چطور ایفا کردن اون نقشه که باعث می شه به مقصود برسیم یا نه. این تئوری یکی از دلایل نفرتم از جهان لیبرالی هست که مردم رو با میزان پولشون می سنجه. حق داشتن یا نداشتنشون رو، ارزش احساساتشون رو و هرچیزی رو. بگذریم... خودتون چطورید؟

 

پ.ن: دوباره دارم big bang theory رو می بینم و الان دیگه وسطای آخرین فصلم. رسیدن به آخراش خیلی غم انگیزه...

پ.ن2: خدایا لطفا کمکم کن، به شدت بهش نیاز دارم...

پ.ن3: ظاهرا به مرض سه نقطه «...» گذاری دوباره مبتلا شدم.

طعم غم

بسمه تعالی

 

ضمن پوزش از خدا بابت مطالب دیشب و بهانه کردن فشار عصبی زیاد می خواستم بگم اگر غم مزه‌ای داشته باشه قطعا ترکیب ته مزه ی کندر و چای هستش، در شرایطی که صدای محسن چاوشی رو در گوشتون می شنوید.

اشتباه نکنید، غم چیزی نیست که نخوایم، غم هم احساسی هستش که گاهی بهش نیاز داریم... باور کنید.

بی تعارف

خدایا لطفا اجازه بده تعارف رو کنار بذارم... من از ماه رمضون متنفرم! دلیلش اصلا نخوردن و نیاشامیدن و اینا نیست. دلیلش اینه که توی این برهه از سال حریم خصوصی و گرانقدرترین زمانم به تاراج می ره! شب هام، شب های عزیزم از کف می رن و حضور آدم های دیگه آلودشون می کنه، نور چراغ های روشن باکرگیشون رو مورد تجاوز قرار می ده و بی عفتشون می کنه و من رو سرگردون... بگذریم که کرونای بی شرف لعنتی هم به این قضیه دامن می زنه! ازشون متنفرم! از هردوشون. اگر یک آرزو داشتم این بود که می تونستم به سرزمینی برم که بشه داخلش شب هایی فقط برای خودم داشته باشم.

هر روز دارم بیشتر و بیشتر عصبی می شم! دلیلش هم همین موضوعه. یک زمانی اعتقاد داشتم که راه رسیدن به زندگی بهتر اینه که مشکلاتمون رو بلند اعلام کنیم تا دیگران بعد از رسیدن به یک درک متقابل و مشترک همیار ما در رسیدن به آرامش بشن ولی الان می تونم به ضرس قاطع بگم که در مواردی که مسئله نیازها و وابستگی های غیرمتعارف ماست نبودن ارتباطات قوی با سایرین می تونه مصیبت آفرین باشه... حالا فکر کن من می خواستم برم خوابگاه و با چهار پنج نفر آدم کاملا غریبه که یحتمل داغون تر از خودم بودم یک همزیستی طولانی مدت داشته باشم! در هر حال که من به عنوان یک انسان با مشکلات غیرمعمول یا حتی غیرمعقول تری دست و پنجه نرم می کنم...

البته شاید هم من یک جور خون آشام یا شبگرد باشم. الله اعلم.

خودزنی

می دونید چیه... گاهی وقتا واقعا زندگی به نظرم یک دروغ بزرگ می آد. یک فضای تخیلیه با بی نهایت جبرهای غیرقابل قبول که نمی شه پذیرفتشون و افسانه هایی که در همین مسیر ساخته شدن.

به نظرم ایلان ماسک پربیراه نگفته که به نظرم ما آدم ها همگی شخصیت های یک بازی کامپیوتری در یک دنیای دیگه هستیم. در نظر من یکی که به شدت مقبوله و درست. وقتی فکر می کنم چرا آدم ها متفاوت فکر می کنن و موضع می گیرن به این شکل که همیشه یک تضاد وجود داره که می شه تضاد خیر و شر خیلی وقت ها دونستش (البته اگر به اندازه کافی ابله باشیم چنین تصوری خواهیم داشت) وهیچ وقت هم پایان پیدا نمی کنه. به اعتقاد من این یک حقیقته. شاید اگر به شدت خوابم نمی اومد یک توضیح بیشتر می دادم ولی نه... خسته تر از اونم که بیشتر راجع به این موضوع بنویسم.

 

انسان جونور جالبیه و هرچقدر که پارامترهای نیازهای اولیه و ثانویه اش اکی باشه حالش خوبه و هرچقدر که بدتر بشه اون هم به همون جونوری که هست نزدیک تر می شه. الان خیلی درکم نسبت به خون آشام ها و گرگینه ها و سایر موجوداتی که بهشون اشاره می شه، بهبود پیدا کرده.

 

ارادتمند

لپخکجپعز

لاتِ کوچه خلوت

بسمه تعالی

 

خیلی راحت می تونم همین مطالبی که اینجا می نویسم رو توی اینستا بنویسم و نمی نویسم. (حضار خنده خودشون رو می خورن) قبول دارم که منطقه امن زندگی من به اندازه یک قوطی کبریت و بلکه کوچیکتره ولی آیا این درسته؟ این که جرات نکنم از مرحله تئوری بیرون بیام و از ترس شکست یا تغییر زانوهامو بغل کنم و همونجوری نگه دارم تا کم کم خشک بشن و از درد زق زق کنن؟ به نظرم خودم درست نیست. البته نه از اون نادرست ها که بخوای درستشون کنی بلکه از اون نادرست ها که" اوکی! باهاش کنار میام".

اول و آخرش حاضر به اشتراک گذاری مخلوقاتم با سایر انسان ها نیستم. حداقل اغلب مخلوقاتم که نوشتنی هستن. در مورد نقاشی هام یک مقدار هیجان زده هم می شم که به بقیه نشونشون بدم. یک مدتی کلاس طراحی شخصیت رفتم و بعدش چون ادامه دادنش به خیلی دلایل غیر ممکن بود بی خیال شدم . الان فقط برای خودم و تفریح گاه گداری یک سری چیزها می کشم.

لعنتی...

خسته ام و خوابم می آد ولی همچنان باید بنویسم. یا شاید حتی درس بخونم، بگذریم...

#قسمتی_از_سگ_در_محمدجواد_ظریف

بارِ هستی

بسمه تعالی

 

یکی از نویسنده‌هایی که همیشه گاردم نسبت بهش بالا بوده... خیلی بالا بوده، میلان کندراس. عموم کسایی که راجع بهش صحبت می کردن بازیگرا بودن و این باعث می شد که فکر کنم باید خیلی مزخرفات گفته باشه که به دل این قشر عمدتا کم سواد نشسته باشه و آخر سر بعد از شنیدن داستان سروش صحت که چطور توی اهواز و همزمان با دوران خدمتش با میلان کندرا و کتاب هاش آشنا شده، به سرم زد یک جوری یک مقداریش رو بخونم، توی فیدیبو اوایلش رو خوندم و دیدم که بی تعارف داره یکی از بزرگترین مساله های زندگی همه رو بیان می کنه. اهم... کتاب بارِ هستی‌ش رو می گم.

 

هر چیزی توی زندگی بها داره، هم به دست آوردنش و هم نگه داشتنش. نمی شه یک اسب داشت و فقط باهاش این طرف و اونطرف رفت. باید بهش رسیدگی کرد، بهش غذا داد و شونه‌ش کرد و از این صوبتا و این راجع به همه چیز صدق می کنه. هر چیزی که به دست می آریم روی دوشمون می افته و سنگینیش در حالی که به شونه هامون فشار می آره از اون طرف هم برامون محاسنی رو به همراه می آره. همین الان موقع نوشتم یاد یکی از آشناهای آتئیستم افتادم (از سر خوشی خدا رو ول نکرده بود، چرخ روزگار براش نچرخید.) که البته الان هم فکر می کنم خودکشی کرده باشه با توجه به اتفاقاتی که براش افتاد، ولی از خدا می خوام که یکی از معجزه هاش رو خرجش کرده باشه و نجاتش داده باشه. آها! می گفتم که یادش افتادم... اون سنگینی وجود خدا رو از زندگیش کنار گذاشت تا جهان بدون خدا رو تجربه کنه. شاید بارش خیلی سبک تر شد ولی به همون اندازه هم تنها و داغون و بی‌پناه شد... بگذریم!

وقتی به آینده زندگیم فکر می کنم خیلی سخته که بتونم چیزی که می خوام رو ازش تصور کنم. زندگی من مسیر بدی رو طی نکرده و شاید اگر همین فردا قرار باشه به انتها برسه، همین الان یا حتی صد سال دیگه برام فرقی نداره. از این بابت خوشحالم. نمی گم آرزویی ندارم ولی زندگی من در حال حاضر در تعادل قرارگرفته. شادی هاش به قدری هستن که راضیم می کنن و می خوام که این تعادل حفظ بشه. اصلا نمی دونم و سر هم در نمی آرم که می خوام چی کار بکنم یا چی بگم... بی خیال اصلا.

 

شبتون به خیر و همینطور عاقبتتون.

 

پ.ن: در حال تغییر هستم و امیدوارم که این تغییر یک تغییر "خوب" باشه.

پ.ن 2: البته اگر چیزی به اسم "تغییر خوب" هم وجود داشته باشه.

پ.ن 3: بله هست، همونی که ما رو به سمت یک تعادل دل انگیز و خالی از خلاء هدایت کنه.