بسمه تعالی
حقیقت اینه که گاهی اوقات واقعا درک نمی کنم دارم به کدوم سمت حرکت می کنم. دارم آدم بهتری می شم یا بدتر...؟ یک چیزی که می تونم با صراحت تمام اعلام کنم اینه که بیشتر از قبل می دونم ولی آیا بیشتر دونستن هیچ ضمانتی برای بهتر عمل کردن داره؟ فرقی نمی کنه چقدر راجع به نفس کشیدن و صرف و نحوش اطلاعات داشته باشیم، بازم به یک شکل نفس می کشیم. تصور من که حداقل اینطوره... بگذریم.
تباه شدن خودم رو به وضوح احساس می کنم و هیچ ایده ای راجع به متوقف کردنش ندارم. از طرفی مطمئن نیستم که تباهی باشه، شاید درست شدن و بزرگ شدن باشه...
بی خیال! می دونم که نیست. لعنتی... از روند سینوسی زندگی خسته می شم. حرکت، سکون، حرکت، خلسه، حرکت و ... الی الابد. اینجوری می شه رسید؟ نه یا بله اش مهم نیست، مهم کجاست! به کجا باید رسید. خدایا... ای آنکه همه ی مسیرها به سوی توست من رو رها نکن.
نمی دونم این رو قبلا بازگو کرده بودم اینجا یا نه، ولی یکی از تئوری هام راجع به زندگی اینه که همه ما بازیگرای یک نمایشی هستیم با ویژگی های مختلف، مهم نیست چیه، چون همه به یک اندازه مهم هستن و هرکدوم نقش اصلی داستانی به حساب می آن، مهم چطور ایفا کردن اون نقشه که باعث می شه به مقصود برسیم یا نه. این تئوری یکی از دلایل نفرتم از جهان لیبرالی هست که مردم رو با میزان پولشون می سنجه. حق داشتن یا نداشتنشون رو، ارزش احساساتشون رو و هرچیزی رو. بگذریم... خودتون چطورید؟
پ.ن: دوباره دارم big bang theory رو می بینم و الان دیگه وسطای آخرین فصلم. رسیدن به آخراش خیلی غم انگیزه...
پ.ن2: خدایا لطفا کمکم کن، به شدت بهش نیاز دارم...
پ.ن3: ظاهرا به مرض سه نقطه «...» گذاری دوباره مبتلا شدم.