طرفای ساعت یازده بود که رفتم توی حیاط قدمی بزنم، لطف خدا هوا کمی خنک شده و آسمون هم با گله گله ابر این طرف و اون طرفش خیلی خواستنیه. در رو که باز کردم و رفتم بیرون صدای سوت می اومد. یه سوت بلبلی آروم و کشدار که حالا خیلی ریتم درست و درمونی هم نداشت ولی حس و حالش خوب بود. به دل من یکی که نشست... دلم خواست خودمم شروع کنم ولی نکردم. سر کلی اگه و مگه دوتا فوت خفه کردم و همین. گاهی قبطه می خورم به آدمایی که می تونن بی خیال همه ترس هاشون بشن و کاری که می خوان رو انجام بدن. این بنده های دل به گمونم همون هایی هستن که احساساتی رو تجربه می کنن که شاید مثل منی اگر دویست و بیست سال هم عمر کنه ندونه چی هستن.
در مقابل این آدم های بنده دل، بنده عقل ها هستن. گرچه شاید درست نباشه بگم در مقابلشون. در هر صورت بابت این تعبیر مطمئن نیستم، ولی این بنده های عقل کسایی هستن که اگر چیزی رو بدونن بی تعارف به زبونش میارن و طبقش عمل می کنن، بازم هرکسی هرچی می خواد بگه، بگه و هر کاری خواست بکنه. داروین و مارکز و گالیله از همین قماشن.
من از کدوم آدم هام؟ من یکی ام وسطای این دو طیف، وسطاش البته نه ها! وسط وسطش! نصف عمرم رو گرفتار عقل بودم که راهمو سد می کرد و نصف دیگه احساس این کار رو می کرد. من اسیر جفتشون بودم و جفتشون اسیر من و خلاصه که هر سه با هم رنج می بردیم این دو دهه و نصفی رو و یحتمل با همین فرمون هم ادامه بدیم. دلم نمی خواد اینطور باشه، ولی باید کر و کور باشم که خیال کنم چیزی باشه که بتونه این تعادل رو در من به هم بزنه. به گمونم اشتباه می کنم. البته که اتفاقات بزرگ یا مثلا ضربات روحی و یا تجربیات خاص می تونن که تغییر ایجاد کنن. بگذریم...
صفجه رو که باز کردم قصدم نوشتن این مطالب بالا نبود. قصدم این بود که بگم چه طوری سیاهی شب گولمون می زنه که تک و تنهاییمو بعدش با تک تک کردن همون جمعیت روز بلکه بیشتر خرمون می کنه تا خودمون باشیم. ولی خب همون مطالب بالا می گه که داستان اصلا این نبوده و نیست و گاهش هم همون نتونستن خودمه.
نمی دونم این احساس دلتنگی که نمی دونم برای چیه از کجا می آد؟ صرفا یه واکنش طبیعی به شرایط محیطیه؟ یه ربطی به خاطرات موروثیه و به یکی از اجدادم مربوط بوده مثلا یا ورژن های قدیمیتر از تناسخم؟ بی خیال... هر چیزی که هست دوستش دارم. این که چیزی که قاعدتا نباید خوب باشه و دلیل غمه باعث شادی بشه برام غریبه. بگذریم...
پ.ن: می دونید، از حجم غلط هایی املایی که توی مطالب قبلی داشتم واقعا متعجبم!
پ.ن 2: چرا اینقدر از خودم بدم می آد؟