هفتاد

امروز دلم گرفته بود. اغلب اوقات گرفته هست البته، این بار کمی بیشتر بود. دلیل اصلیش هم همین ماجراها و داستان‌هایی هست که در جریانه. فارغ از اصل خیلی اط فرعیاتش برام غیرقابل تحمله و الان هم نمی خوام چیزی راجع به اصلشون بگم و نتیجتا بسنده می‌کنم به همونط که گفتم؛ دلم گرفته بود.

از سر همین دل گرفتگی بود که تفالی به حافظ زدم. غزل ۷۰م‌اش اومد. خواستم خود غزل رو بخونم که به لطف اسکن بد و بی‌حوصلگی‌م ازش رد شدم و خواستم کامل تب رو ببندم که چشمم به تفسیرش خورد. نمط‌دونم کی تفاسیر رو نوشته ولی عجیب دوای دردی بود و اینکه: حال خوش با داشتن شرایط بهتر یکی نیست. سعی کن احساس خوشبختی رو در خودت تقویت کنی.

شاید چیزی که داره می‌گه اظهز من الشمس باشه ولی خود خدا هم می‌دونه که گاهی تو روز هم نمی‌شه خورشید رو توی آسمون پیدا کرد.

همین... سخن دیگه‌ای نیست.

طرفای ساعت یازده بود که رفتم توی حیاط قدمی بزنم، لطف خدا هوا کمی خنک شده و آسمون هم با گله گله ابر این طرف و اون طرفش خیلی خواستنیه. در رو که باز کردم و رفتم بیرون صدای سوت می اومد. یه سوت بلبلی آروم و کشدار که حالا خیلی ریتم درست و درمونی هم نداشت ولی حس و حالش خوب بود. به دل من یکی که نشست... دلم خواست خودمم شروع کنم ولی نکردم. سر کلی اگه و مگه دوتا فوت خفه کردم و همین. گاهی قبطه می خورم به آدمایی که می تونن بی خیال همه ترس هاشون بشن و کاری که می خوان رو انجام بدن. این بنده های دل به گمونم همون هایی هستن که احساساتی رو تجربه می کنن که شاید مثل منی اگر دویست و بیست سال هم عمر کنه ندونه چی هستن.

در مقابل این آدم های بنده دل، بنده عقل ها هستن. گرچه شاید درست نباشه بگم در مقابلشون. در هر صورت بابت این تعبیر مطمئن نیستم، ولی این بنده های عقل کسایی هستن که اگر چیزی رو بدونن بی تعارف به زبونش میارن و طبقش عمل می کنن، بازم هرکسی هرچی می خواد بگه، بگه و هر کاری خواست بکنه. داروین و مارکز و گالیله از همین قماشن.

من از کدوم آدم هام؟ من یکی ام وسطای این دو طیف، وسطاش البته نه ها! وسط وسطش! نصف عمرم رو گرفتار عقل بودم که راهمو سد می کرد و نصف دیگه احساس این کار رو می کرد. من اسیر جفتشون بودم و جفتشون اسیر من و خلاصه که هر سه با هم رنج می بردیم این دو دهه و نصفی رو و یحتمل با همین فرمون هم ادامه بدیم. دلم نمی خواد اینطور باشه، ولی باید کر و کور باشم که خیال کنم چیزی باشه که بتونه این تعادل رو در من به هم بزنه. به گمونم اشتباه می کنم. البته که اتفاقات بزرگ یا مثلا ضربات روحی و یا تجربیات خاص می تونن که تغییر ایجاد کنن. بگذریم...

صفجه رو که باز کردم قصدم نوشتن این مطالب بالا نبود. قصدم این بود که بگم چه طوری سیاهی شب گولمون می زنه که تک و تنهاییمو بعدش با تک تک کردن همون جمعیت روز بلکه بیشتر خرمون می کنه تا خودمون باشیم. ولی خب همون مطالب بالا می گه که داستان اصلا این نبوده و نیست و گاهش هم همون نتونستن خودمه.

نمی دونم این احساس دلتنگی که نمی دونم برای چیه از کجا می آد؟ صرفا یه واکنش طبیعی به شرایط محیطیه؟ یه ربطی به خاطرات موروثیه و به یکی از اجدادم مربوط بوده مثلا یا ورژن های قدیمیتر از تناسخم؟ بی خیال... هر چیزی که هست دوستش دارم. این که چیزی که قاعدتا نباید خوب باشه و دلیل غمه باعث شادی بشه برام غریبه. بگذریم...

پ.ن: می دونید، از حجم غلط هایی املایی که توی مطالب قبلی داشتم واقعا متعجبم!

پ.ن 2: چرا اینقدر از خودم بدم می آد؟

مکنون

ادامه نوشته

تونل وحشت

اگر بخوام صادقانه این روزهام رو توصیف کنم باید بدون فوت وقت انگشتم رو بالا بگیرم و به عنوان این متن حواله‌تون بدم. دلیل به خصوصی برای این تشبیه ندارم، چون هم اوضاع اطراف ما آرومه و خبری نیست و هم اوضاع داره کم‌کمک به سمت آرامش حرکت می کنه. با این توصیف باید دلیلش زندگی شخصی خودم و موقعیتی که درش قرار دارم باشه که اونم نیست. تحصیلی و مالی و قص علی هذا هم بد نیستم. نمی دونم چه آتیشی توی دلم روشن شده که اینطوری داره می جوشه. صبح ها عرق کرده و ترسان بلند می شم. یه جور حس آسیب پذیریه که مطمئن نیستم دلیلش چیه. الان که دارم می نویسم به سرم زد که شاید ترس از آینده باشه؛ شبیه به اینکه سوار قطار شدید و توی اتاقک لوکوموتیو ران نشستید و دارید به سمت دیوار می رید. می دونید که احتمالا ریل قطار بپیچه و به دیوار نخوره. می دونید که اگر قرار بود اتفاق بدی بیافته، خب برای همه کسانی که قبل از شما از اونجا گذشتن پیش می اومد و اولی نیستید و آخری هم نه و همه دونستن ها به کنار... می ترسید. اصلا چرا این همه راه دور بریم تا قطار اتاقک کذایی لوکوموتیو ران که نه مطمئن خودش رو درست نوشتم و نه به عمرم دیدمش. همین آمپول زدن. تازه اون به احتمال زیاد بعدش حالمونم خوب می شه! [ البته اگر مثل دکتری که براش رفتم تشخیص غلط نده و سه تا پنیسیلین توی یه روز بهتون نزنه که تا مغز استخوونتون خشک بشه. ]

بگذریم... هوا داره خنک تر می شه. کولر رو که فعلا جمع کردیم و فقط گه گاه پنکه رو می زنیم. عموما سر ظهر بلا بلا بلا... چجوری بعضی ها اینقدر راحت روزمره هاشون رو می نویسن و خلاص می شن؟ هرچی دارن رو میذارن رو دایره و تمام؟ هــــی... تا یه مدت پیش خیلی از دست این دست وبلاگ نویس ها شکار بودم و یه مدت ترولشون می کردم ولی حالا بهشون حسودیم می شه. روزگارم چرخ خورده و جای خیلی چیزا عوض شده. باز هم می خوره و باز هم می خوره. شاید دلیل اصلی ترس هام اصلا همین چرخ لامصب روزگاره که هیچ چیزی به هیچ جاش نیست و بی رسم و قاعده جای همه چیز رو عوض می کنه.

بذارید زورم رو بزنم و یه خورده از زندگی عادیم بگم. خب... کم کم دارم به پایان دوره کارشناسی حقوق می رسم و از همین جا هم بوی آزمون های وکالت و ارشد میاد (که خودشون هم به خودی خود می تونن دلیل ترس هام باشن ولی بعید می دونم) و با وجود اینکه باید کامل مراجع رو یک بار بخونم و مدنی 3 رو عمیقا از اول بخونم چون ترم تابستونی برداشتمش و استادش در بهترین حالت در انتقال مفاهیم ضعف داشت و در بدترین حالت هیچی بارش نبود و نتیجتا خودمم در حال حاضر هیچی از اون بارم نیست و حالا باید به طریقی جبران کنم که اگر نکنم کارم تمومه. با این حال میل چندانی به فعالیت ندارم. می دونم چقدر زندگیم بهشون بسته‌س و اصل زنده موندن و تهیه مایحتاج و اینا ولی واقعا چیزی نیست که موتورم رو برای یه حرکت جدی روشن کنه. دلایلش یکی نگرفتن نتیجه دلخواه توی کنکوره و یکی دیگه که به نظرم مهمتره... خب دلیل دوم یک تصویری بود که من توی ذهنم داشتم و می خواستم محققش کنم. ولی حالا ... نه که نشه اون تصویر رو دیگه محقق کرد. نه که نشه اون لحظه رو ساخت. فقط شاید به اندازه قبل برام معنا نداره.

پ.ن: پنجره بازه و بوی پامیه میاد - از این بامیه ها که شبیه نون سرخ شده‌س و وسطش یه کرم خاصی داره. نمی دونم چرا اینا منو یاد مرد عنکبوتی می اندازه؟

پ.ن2: آهان! اومدن بلاگفا سخت شده... ولی ارزش اومدن داره.

شب خوش

چله پاکی

و من دیگه اینجا راحت نیستم. یک زمانی گردن مترقب می شدم و اینکه اینجا رو می خونه ولی شاید راستش این نباشه. منم آدمم دیگه، عوض می شم و روز و روزگارمم همینطور. از حق نگذریم هم فقط مساله اینجا و اینطور نوشتن نیست. خیلی چیزها دارن عوض می شن. اگر تصور کنم که تا الان نشدن. شاید هم فقط خسته‌تر از اونی هستم که هر سر رشته‌ای که به سرم می زنه رو پشت گوش می اندازم و نمیام اینجا تا ببافمش و براش شاخ و دم بذارم. شاید همین می شه که میام اینجا و مثل بچه مدرسه ای هایی که واسه این و اون از چیزهایی که دیدن و شنیدن حرف می زنن، تعریف می کنم. بین خودمون باشه... از این عوض شدنه اونقدرام ناراحت نیستم. باید عوض می شدم. لازم بود.

دم این که بیام اینجا و بنویسم برخلاف عادت یک سری به سر تیتر وبلاگ های بالا اومده انداختم و توی بعضی هاشون چرخی هم زدم. نکته اولش که یکی شون به نظرم جالب اومد و دوّمیش اینه که دیگه از نوشته های دیگران بدم نمی آد. شاید خوشم نیاد ولی بدمم نمی آد. علی ای حال. رفتم و ظاهرا وبلاگ به یک پشت کنکوری شکست عشقی خورده تعلق داشت که حالا قسم یاد کرده بود موفق بشه و در حال به جا آوردن مراسمی به نام چله پاکیه. نمی دونم چی هست و فقط حدس هایی می زنم. با این وجود امیدوارم موفق بشه.

پ.ن: پریروز اولین بارون پاییزی اومد، خدا رو شکر هوا خیلی بهتر شده.

پ.ن2: به گمونم آنفلونزا رو گرفتم و حالم چندان تعریفی نداره. دلم می خواد می تونستم مثل قدیم Mass Effect بازی کنم.

پ.ن3: ...

سوپ جو

حقیقت امر اینه که در این لحظه خسته‌تر از اونی هستم که بخوام به متنی که در حال نوشتنش هستم درست و حسابی فکر کنم و اصلا چه لزومی داره وقتی هر پنج یادداشت متن ها و وایبشون دوباره و دوباره تکرار می شه؟ بگذریم... چی می خواستم بگم؟ آهان! یادم اومد. چند دقیقه پیش یه بویی شبیه به بوی سوپ جو حس کردم که من رو برد به اولین سفر عمرم! سفر شمال بود و من حتی مدرسه هم نمی رفتم. یکی از معدود چیزهایی که ازش یادمه اینه که غذاهای هتل واقعا بد بود یا یه همچین چیزی و تنها چیزی که می تونستم اونجا بخورم همون سوپ جو بود. یک دست و غلیظ با یه تیکه های نسبتا درشت و تردی که اون زمان خیال می کردم جو هستن ولی الان دیگه نمی تونم با اطمینان بگم چی بودن. ولی به هر حال اون عطر و طعم از همون موقع برای من با بوی بارون و هوای ابری گره خورد و الان که امیدوارم فقط چندساعت با اولین بارون پاییزی فاصله داشته باشیم می تونم طعم ترش و شورِ ملایم رو تو دهنم حس کنم.

تکرار می کنم که خسته‌ام، خوابم میاد و به دلیلی که درست به یاد نمی آرم باید فردا زود بیدار بشم ولی لعنتی نمی تونم دست از نوشتن بکشم. حرف بخصوصی هم برای گفتن ندارم. ولی بذارید حرف هایی که دلم نمی خواست بنویسم رو بنویسم، خوبه؟ خودم که فکر می کنم فکر خوبیه... خب! از اینجا شروع می کنم که به نظرم دارم به آدم بدی تبدیل می شم. کج خلق و خو و زود رنج. گرچه ادواریه. گاهی هست، گاهی نیست. یه پا دکتر جکیل و مستر هاید و این وسط ... بی خیال این وسط.

خسته‌م،

شب خوش.

پ.ن: اون احساس ترحمی که توی پست قبل نوشتم به علت مشکلات جسمی جدی اون شخص بود، نه اینکه بخوام هویتش یا افکارش رو زیر سوال ببرم. شاید الان که دیگه داغ نیستم و می تونم اون لحظه رو واضح واکاوی کنم، بتونم بگم فقط دنبال چیزی بودم که بیشتر از خودم متنفر باشم.

پ.ن دوّم: باید بیشتر حواسم به چیزهایی که می نویسم باشه.

جایی برای فرو کردن سر

یکی از غصه های شخصیم اینه که تا به الان نتونستم هیچکدوم از آثار هاکسلی رو بخونم. به ویژه جزیره و دنیای قشنگ نو. وصفشون رو البته شنیدم و کلیتی که ازشون بیان می شه ولی خب، شنیدن راجع به یک آدم جالب با آشنا شدن باهاش زمین تا آسمون فرق داره. شاید اگر فردا - که جمعه‌س هیچی - پس فردا رفتم بازار دوباره یه سری می زنم بلکه تونستم گیرشون بیارم. بگذریم... در حال حاضر خسته‌م و حماقتم بر نیازهای والای روحیم ( :))) ) چیره شده و ترجیح می دم از مهملات جاری و ساری دانشگاه و این چند صباحی که حضوری سر کردیم بنویسم.

قبل از هرچیزی بگم که چقدر خودم تغییر کردم. کمتر از قبل احساس معذب بودن می کنم و با وجود این که به مراتب تک افتاده تر از دوران تحصیلم توی مهندسیم کمتر احساس تنهایی می کنم. یه جورایی شبیه به سر شدن. مثل اینکه قبل کرده باشم که این منم! این جدا بودنه البته شاید به اندازه دفعه پیش ملموس نباشه. زمان مهندسی مثل برگ روی سطح آب مونده بودم و حالا بیشتر شبیه به سنگ کف رودخونه‌م. خوبه... حداقل احساس درد نداره.

یک کسی که توی واتساپ از قبل باهاش آشنایی داشتم و اختلافات نظر اساسی باهاش داشتم رو هم دیدم. راستش با تصورم تفاوت قابل توجهی داشت. کمی احساس ترحم بهم دست داد. بابتش پیش خودم شرمنده‌م که براش احساس تاسف کردم. توضیح نمی دم چرا و به چه علت این احساس بهم دست داد. دلیلش هم اینه که چیزی نیست که بخوام بعدها به یاد بیارم. در هر صورت تنها موضوعی که روز به روز با قوت بیشتری داره به من ثابت می شه این هست که من یه موجود مغرور و از خود متشکر زباله‌م. آدمی که بدون هیچ دلیل قابل تاملی خودش را داخل آدم حساب می کنه و چونه بالا گرفته ش و گوز گوز کردن های پرتمطرافش شدن اعتبار مهملاتی که به هم می بافه و به خیال خودش که درستن و الی آخر. بادکنکی که باد شده و رفته هوا و حالا از بالا برای هم اجساس ترحم می کنه. بلخ! حالم از این موجودیتی که دارم به هم می خوره. بیاید بگذریم!

واه واه چرا بعضی از این دخترا اینجورین؟ چادر کرده سرش بعد انداخته رو شونه ش از اون ورم مقنعه رو تا وسط سرش عقب کشیده. اول که دیدم فکر کردم داشته تو دانشگاه با یکی دعوا می کرده اینجوری شده! یکی نیست بگه خب اگه نمی خوای خب نذار. بابات مامانت مجبورت کردن رسیدی دانشگاه تا کن بذار تو کیف. چیه عین شنل زوروش کردی. به من ربطی نداره ولی گفتنش کیف داشت! =)

اممم... دیگه سخنی نیست.

شب بخیر.

بعد از مدت ها اومدم یه سری به وبلاگ بزنم و... راستش حالم ازش بهم خورد. نمی دونم کی و چطور و چجوری اینقدر پلاستیکی نوشتم. فکر کنم بزرگترین دلیل اون همه نچسبی تاثیر پذیری زیاده بوده باشه. مسیری که طی شدنش آدم دو از خودش دور می‌کنه و مجبور می‌شه ادای یکی دیگه رو دربیاره و رنج بکشه از قالبی که مناسبش نیست و این اتفاقی بوده که همیشه خدا برای من افتاده... راستش فکر مس‌کنم دلیلش اورثینکینگه. هی دنبال خودم و اونچه باید و نبایده من بودنه می‌گردم که دیگه نه آدم قبلم و نه آدم بعد. یه موجوده خسته و رنجورم از اصل وجود داشتن. اونم نه فقط وجود داشتن خودم ها! خسته ا کل موجودیت هسته‌ای.

الان که از این زاویه به خودم نگاه می‌کنم من مثل یه سلول سرطانی توی عالم هستی‌م. یه تک واحد کوچولو که می‌خواد به خاطر خواست خودش همه چیز رو به زیر بکشه. بگذریم.

بعد از مدت ها سر کلاس‌های حضوری رفتم و سر یکی از کلاس‌ها یه دختره بود که هی بی‌شرپانه وسط کلاس پا می‌شد با لباس زیرش ور می‌رفت و اینا. خیلی زشت و زننده بود و بعد فهمیدم که هوکره. انقدر رفتارش به نظرم عجیب بود که بعد از حدودا یک هفته تو کف موندم! حالا خوبه استاد اون کلاسمونم زه آخوند سیده! بگذریم... نه. وایسید. خوابم می‌آد. شب بخیر.