لحظه حیرت
این که بعضی وقتها برمی گردم و از چیزی که بودم وحشت می کنم عجیبه. جالب اینجاست که فکر می کنم هنوز مقدار زیادی از اون جنون زیر یک لایه نازک غبار مخفی شده و دنبال فرصت می گرده تا دوباره تمام و کمال تسخیرم کنه.
می دونید... جدیدا به سرم زده داستان بنویسم. زمانی که کوچیکتر بودم خیلی بهش فکر می کردم. یه دورانی هم شروع کردم به نوشتن و یه داستان نصفه نیمه فانتزی هم نوشتم! فکر کنم حدودای سیصد صفحهای می شد و اون موقع دقیقا نصف الان سن داشتم. :) فارغ از تهوری که به خرج داده بودم و با همون دانش اندک شروع کرده بودم به نوشتن - که واقعا فکر می کنم بد نبود. - دلم برای اعتماد به نفس و قدرت اراده اون زمانم تنگ میشه. الان تازه اوّل می خوام پلات چینی و اینجور چیزا رو یاد بگیرم. نه که ندونم پلات چیه و چطور باید بسازمش و با فلو همراهش کنم، یا اینکه شخصیت پردازی و دیالوگ گویی چیه و باید چی کار بکنم. می خوام مطمئن باشم که دارم درست عمل می کنم و وسط کار توی گل گیر نکنم. اینکه چرا همیشه توی زندگیم دنبال نوشتن بودم و دوستش داشتم... راستش تازه همین الان دارم بهش فکر می کنم. شاید به نظرم اینجوری بیشتر از همیشه شبیه به یه خدا می شیم. موقع نوشتن بدون کوچکترین محدودیتی می نویسی و نوشتنت عین حقیقت عالمیه. جهانی که مسئولیت های زیادی درش داریم ولی دریغ از ضمانت اجرایی براشون. خودمون قاضی هستیم و متهم و شاکی، خوب و بد داستانیم، ابتدا و انتهاش... بخشی از ما خارج از ما، می شیم میلیون ها انسان و اجداد و فرزندانشون، ولی نه ما اوناییم و نه اونا ما هستن! رابطه عجیب و پیچیدهایه. بیشرمانه می شه تقلب کرد و مهربانانه می شه همه چیز رو سامون داد و همه رو خوشحال کرد. حال لحظه ما خط کل عمر هزاران هزار موجوده. عجیب، حیرت انگیز و وحشت آور.
دلم می خواد برم یه جای خنک و تاریک بشینم، تمرین هام رو انجام بدم. جدا از هر چیزی.