مغز استخوان
گاهی حقیقت ناگهان خودش رو پرت می کنه جلوی چشم آدم. اصولا حقایق تلخ بعد از اولین مواجههای که باهاشون خواهیم داشت به ضرب و زور می رن پشت در فراموشی و زندگی کردن ممکن میشه و در مواقعی یک نیروی خارجی از اونجا آزادشون می کنه. یک یادآوری قدرتمند که سد فراموشی رو میشکنه و نه تنها یک مورد به خصوص که هر چی بدبختی و فلاکت داشته باشیم رو می پاشه تو صورتمون و خب طبیعیه که تجدید دیدارهای دردناک و مسمومی رو رقم می زنه و این همون زندگیه که مثل چی بهش چهارچنگولی می چسبیم.
عجیبه... تلخیهاش، سختیها و بدبختیهاش رو می دونیم ولی کماکان برامون اونقدر مهمه که حاضر نیستیم ولش کنیم. من براش دو حالت متصورم. اوّلی اینه که نمی دونیم چی در انتظارمونه و این ترس طبیعیه در رویارویی با ناشناخته ها و الخ. دومی ترس دونسته ای که یک چیزی یک جاییمون خبرداره که بعدش چیه و از ترس رنج بیشتر به این چسبیده که به نظرم این تئوری دوّمم واقعا چرنده! چون اگر واقعا اینطور بود کسی حاضر نمی شد سر یک چیز قطعی قمار کنه و جونش رو سر چیزی بذاره. تموم شدن محض...؟ امیدوارم باشه ولی بعید می دونم.
بذارید اینو بگم! خیلی وقت ها امیدوارم که مرگ یک تمام شدن قطعی و کامل باشه. بدون مقدمه یا موخرهای. همون تاریکی محضی که وقتی زور می زنیم به قبل از وجود داشتنمون فکر کنیم به ذهن میآد. تصویر تاری که روی دور کند به شکل موهومی تند تند جلو اومد تا تونستیم درک کنیم و چیز بی نظیری بود. بودن خوبه ولی کم مشقت نداره و اینو منی دارم می گم که شاید در مجموع یکی از راحت ترین زندگی ها رو در سرتاسر این کره خاکی دارم با حداقل مسئولیت ها و انتظارات و غیره و غیره و کماکان سنگینی باری که بر دوشمه رو غیرقابل تحمل می دونم. بقیه هم به نظرم یا به چپشونه یا واقعا قوین که اینطور به زندگی چسبیدن.
خلاصه که ... غم ایام سراغم اومد و به سرم زد اینجا یه خورده وول بزنم و کثافتای روحم رو خالی کنم و بعدش با خیال راحت ولو بشم و امیدوار که شاید خوابم ببره. که فردا چی برام داره و چه ها و په ها... بگذریم. بذارید از اون حقیقت تلخی که امروز از پشت در فراموشی بیرون اومد و خفتم کرد براتون بگم که فکر کنم نفرین ازلی من باشه؛ غربت. احساس این که همیشه و همه جا غریبهای و هیچ بشری به زیر پوستت رخنه نکرده. گاهی دوستی، آشنایی، معلمی، فامیلی هست که بهش نگاه می کنید و ذهن هاتون جوری گره میخوره و جهانتون روشن می شه. مثل اینکه توی یک سرزمین متروکه بعد از قرن ها یک انسان جدید پیداش بشه و وحشت تنها بودن رو ازتون دور کنه... اگر متقرب اینجا بود بهش می گفتم تازه دارم عمق کلام علامه رو درک می کنم و حال خودت رو. ولی بگذریم.
بگذریم که نالیدنم، نالیدن از دست خودم و انتخابیه که هر بار با حماقت روش پافشاری می کنم و ظاهرا به چپمم نیست که این زخمی که دارم فشارش می دم چطور لخته خونش زیر فشار ترکیده و سرباز کرده و زورم نمی رسه و چیزی درونم زوزه می کشه که تمومش کن لعنتی و جز یه نگاه اخمو و بداعصاب نسیبش نمی شه که جلوش جون دادن هم جواب نیست. موقتا سخن دیگری نیست و ارادتمند همه این نیستی که گوشش رو به من سپرده.
پ.ن: بعد از مدت ها بالاخره قلاده نوشتنم شل شده انگار. یحتمل دوباره مراجعاتم به اینجا زیاد بشه.