یک کلمهِ قلمبه سلمبه به معنی انفجار
متنی که در ادامه می خونید برخواسته از خستگی، کلافگی دو هفته گشتن و پیدا نکردن منبع مجهول الهویه معرفی شده توسط استادنما، مستی خواب و سردرگمی اعتقادیه، ولی با این حال دروغه اگه بگم هیچ اثری از حقیقت درش نیست.
اگر بخوام از دغدغه های این روزام بگم مطلب کم که نمیاد هیچ زیاده هم می شه. فردا سه تا کلاس دارم که از هر سه شون هم به شدت بدم می آد و از الان عزای رفتن گرفتم. دوباره هم سردی کردم و دست و دلم به کاری نمی ره و همین امروزی که گذشت تک کلاس بعد از ظهر رو به چپم گرفتم و نرفتم. فردا یک عدد امتحان میانترم داریم که استادش از اون آدم هاییه که نه خودش می دونه داره چی کار می کنه و نه میذاره شما بفهمید باید چه کنید. من حیث المجموع هُفتیه. یکی نیست بهش بگه برادر من تو که سر و ته کتاب رو از هم نمی شناسی، چرا میای شرح لمعه رو منبع می کنی واسه امتحانت که یک عدد آدم فلک زده مثل من عین خر تو گل گیر کنه. بگذریم. نه خودش برام مهمه و نه اون امتحان کذایی چهار نمره اییش. زورم میاد اگه این چهارتا رو نگیرم ولی واقعا حس خاصی نسبت به امتحان موردنظر ندارم و نمی دونم حرص و جوشم سر چیه.
ممکنه آدم به چیزی که خودش اثبات کرده شک کنه؟ نه اثبات... به چیزی که احساس کرده شک کنه؟ به وجود و عدم وجودش؟
پ.ن: خیلی خودخواهانه هستش ولی از ته ته قلبم از خدا می خوام فردا بعد از ظهر تعطیل بشه.
مدتیه یه بیخودی جسورانه بهم دست داده، مثل آدمی که انگشتاش لمس شده باشن و تازه هوس کنه اون ها رو روی شعله شمع بکشه. آلارم های همیشگی خاموش شدن و اندک ماجراجویی توی دلم می خواد خودش رو نشون بده. به سرم می زنه برم توی کتابفروشی کار موقت بگیرم. برم کافه و اسپرسو دوبل رو کنار کتاب خوندن هورت بکشم. جاهایی که ندیدم رو ببینم. پاشم برم مسافرت. خیلی یهویی و بی برنامه. پوسته ای که یک عمر دور خودم ساختم خیلی سفته. خیلی خیلی سفتهها! ولی به نظرم این حالت لمس سرآغاز یک دگردیسی باشه برام.
الله اعلم.