از هفت دولت آزاد
قرار بوده یه کارایی بکنم که هیچکدوم رو نکردم. گذاشتمشون کنار. قرار بود حرف هایی بزنم و نزدم. اینا که می گم کشف اتم و اینا نیست، یا چه می دونم چیزای احساسی بغرنج! نه. کارهای دانشگاه و سپردن بعضی چیزا به بعضیا با یه تماس و یا پیامه. از سر تنبلی نکردم؟ نه... شایدم آره.
امروز بارون اومد. خوشحالم. زارت و زورت صدا هواپیما می آد که از ترس ابر ها ارتفاع کم کردن خوشحال ترم! ممم نمی دونم باید چی بشه که خوشال تر شم...
یکی... یکی که اسم داشت و اسم قشنگی هم داشت، کامنت گذاشته بود واسه پشت قبلی رو یه پست دیگه. قرار شد اینجا جواب بنویسم براش. حقیقت یه بار نوشتم حرفام رو ولی پرید. حالا مجبورم از سر بنویسم.
راستش دنبال نیست شدن نیستم. دنبال تموم شدنم. برای چی؟ با انصافانه می گم به خاطر زیادی خواهیم. البته این زیادی خواهی که من می گم، مثل چیزهایی که همیشه می گم نیست. مثل اون چیزی که ازش متنفرم. برعکس! این رو دوست دارم! این زیادی خواستن یه جورایی بهتره. ببین... چن وقت پیش خواستم حالم رو واسه یه بنده خدایی شرح بدم. بهش گفتم حال کلمه ای رو دارم که بین صفحات یک کتاب گم شده و کل دنیای ما هم فقط یک برگه از این کتابه. شرح مفصلش رو شرمنده که نمی تونم بنویسم... انگشت هام همین الانم درد می کنه و از زور مسئولیت پذیری نداشتم اومدم که بنویسم. یک کلام بگم آدمیزاد رو زیادی هیچ می دونم و از هیچ بودن بیزارم. ترجیحم به پایانشه که خب البته اشتباه و همین دونستن اشتباه که از رفتن اسمم به صفحه حوادث و سایت های خبری جلوگیری کرده. همین که بدونم خدایی که این سیستم رو طراحی کرده با چه وسواسی هر قطعه اش رو ساخته و هر کدوم په اهمیتی دارن، جرات خراب کردن و صدمه زدن بهش رو ندارم و این می شه که می دونی... اما از طرفی هم نباید ندید که خستگی از چیزهایی که ته قلب آدم رسوب کردن هست. از چیزهایی که هر روز جون به لبت می کنن، نه چیزهایی که هر روز اذیتت کنن، همین استمرارشون نابودت می کنه و آدم ها... و آدم ها ... و آدم ها... همه باعث می شن که آلوده ترین و خطرناک ترین اندیشه تو ذهنت جوونه بزنه و رشد کنه. درختی که هر چیزیبرای تغذیه شدن داره تا به ثمر بشینه... بی توجه به این که هرز هست.
بگذریم... مگه نگفته بودم نظر ندید. از قضاوتتان می ترسم!