از این جمله حالم به هم می خوره! از همین جمله ای که ذاشتمش عنوان.

اما بیشتر از اون از خودم بدم می آد. حقیقتا مدتی هطت که تمایل شدیدی به نیست و نابود کردن خودم پیدا کردم. تمایلی که هر روز بیشتر می شه و ترس ها و حقایق رو کمتر می کنه. می دونم مسخره است ولی واقعا حس می کنم اینجوری ممکنه به آرامش برسم. اما نمی دونم چرا... از فراموش شدن اسمم می ترسم. از فراموش شدن... می ترسم. بیشتر از اون از چیزی؟ از این که شاید قسمت های خوب خوب زندگیم هموز مونده باشن! شادی های بزرگ و پیروزی هایی که باید در رساش سرود نوش... [فرررررت] ... هیچی نیست. فقط در جواب خودم یه شیشکی کشیدم. راستش خیلی مسخره به نظرم می آد که موجودی این چنین داغون بخواد کار بزرگی کنه.

پارازیت:گشنمه.

می دونید اما بزرگترین چیزی که ازش می ترسم و دودلم می کنه واسه این اتفاق چیه؟ بعدشه. از بعدش هیچی‌ نمی دونم

شنیدم، خوندم. اما همش راجع به آدمایی که خودشون مردن... خوب یا بد. کسی که خودش گرانبها ترین چیزش رو می دزده چی؟... البته شاید اشتباه نباشه. اگه ما یک وسیله ای که بهمون امانت دادن زودتراز موعد ببریم بدیم صاحابش چی می گه؟ چی می شه؟

 

ای کاش میون این کرور کرور آدم یه نفر... فقط یه نفررررر! حرف من رو می فهمید... افسوس که فقط تو می دونی خدا جون.