درون گفتمانمان.
یک چیز هایی هست که دلم رو به درد آورده. روح و روانم رو آشفته کرده و حتی متابولیسم مبارکم رو هم زده داغون کرده. باید داغونش کنم. منتهی نمی دونم چجوری... به فرض هم می دونستگ چجوری، اصلا نمی دونم چیه...
تو ۲۰ و ۲۱ سالگی هستم و هیچ دوست و رفیقی ندارم. آشنا زیاد دارما! سلام علیکمی و دست دادنی و اینا زیاد دارم... رفیق و دوست بی نقاب ندارم. یکی که هر موقع عشقش کشید، یه فوحشی بده بهم و بعدش هر و هر بخنده و منم یه چی بهش بگم. یا کله اش رو بگیرم و عین گلابی بپیچونم. یا باهاش خراب کاری کنم و یا دیوونه بازی در ارم یا بزنم به جاده.
نداشتم و ندارم.
من آقای کرم هستم یا همون جوری که بعضی ها می شناسنم، آقای زاموژسلی...
یه مدتی گاهی از شدت غم و اندوه به سرم می زنه دنیا رو از شر خودم خلاص کنم که یادم می آد خدا تو آپشنای ما لاگ اوت نذاشته، از استارت تا اندش رو باید رفت و اگه هم نری که بن می شی.
خیلی حرفای دیگه هم هست، که برای الان نیست.