بسمه تعالی

 

یادمه زمانی رو که عبور احساسات و ارتعاشاتشون رو در وجودم حس می کردم. یه سرمای غریب که وادارم می کرد دور خودم جمع بشم و با دست هام خودم رو بغل بگیرم و آرزو کنم که ای کاش می‌شد بیشتر در خودم مچاله بشم و هیچ اثری از جهان پیرامونم رو حس نکنم. همین چند دقیقه پیش و قبل از اینکه بیام اینجا انیمیشن قرمز شدن رو می دیدم و بد نبود، گاهی اوقات شخصیت‌ها واقعا غیرمنطقی می شدن و اصلا نمی‌خوام بشینم نقد کنم... چیزی که اینجا می خوام ازش بگم... راستش فراموش کردم چی می خواستم راجع به اون انیمیشن بگم. امروز به وسیله‌ای به جایی کشیده شدم و رفتن اونجا برام شبیه به مشتی بود که توی شکمم زده باشن. نمی دونم به خاطر روحیه گند کمالگرایانه‌م هستش که این طور روحم یخ کرده یا به خاطر سردرگمی بین حقیقت و غیر از اونه... هر چیزی که هست به گمونم موتور من با درد و سرما بیشتر حرکت می کنه.

 

خوشحالم که گوشه ی نسبتا کوچیکی در این دنیا دارم که می تونم درش به خلوت برسم، خلوت مطلق.