نیمهشبانه
از تطبیق دادن خودم با انتظارات خوشم نمیآد و متاسفانه دارم گرفتارش میشم. بی توجه با ارزش های خودِ فعلیم سعی به تبدیل شدن به اونچه بودم دارم.
داره عُقم می گیره، معدهم به هم گره خورده و یه چاقوی یخی تا دسته توش فرو رفته. لعنت!... لعنت. چرا کنترل کردن همهکس و همه چیز ممکن نیست؟ چرا اینقدر شرایط برام تحمل ناپذیره؟ دیکتاتور نیستم و علاقهای هم به دیکتاتور بودن ندارم، فقط میخواستم بعضی، فقط بعضی چیزای دور و برم درست باشه. خیلی دلم می خواد دعوا کنم، داد بزنم! بلند! کتک بزنم و بخورم! سنگینه، سنگینه و من خسته...
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 0:26 توسط آقای کرم
|