بسمه تعالی

 

یک هویی به سرم زد که برم توی بیان و اونجا تلخی های حالم رو اشاعه بدم، بی خیال این بشم که یکی با خوندنشون چه حالی می شه، کاری هم نداریم که اوج عم و غصه های من شاید از روزمره های یک نفر دیگه حتی شیرین تر هم باشند ولی خب. مسئله این نیست که چی رو به اشتراک می گذارم، مسئله بد کردن حال یک نفره، درست نیست، منظورم درسته اخلاقی نیست، منظورم درسته بازیه. با این تصور می گم بازی که زندگی رو یک عنوان نقش آفرینی کلاسیک درنظر بگیریم که قراره در انتهاش به یه چیزی برسیم، یه چیزی که باعث می شه که عمیقا احساس راحتی بکنیم. نمی دونم کی و چطور می شه بهش رسید، ولی حقیقت اینه که با بدکردن حال آدم ها امتیاز مثبت که نمی گیریم هیچ، امتیاز منفی هم داریم... همین الان که دارم این رو می نویسم هم بازم میدونم که اشتباهه.

بی خیالش... واقعا خودم هم نمی دونم این لاتا الات چی هستن که اینطور روی افشا شدنشون غیرت دارم، مردم چیزهایی رو می نویسن و نشر می دن که حتی گاهی شبکه های اجتماع و بستر های نشرم بهشون گیر می ده که هوووی! اینجا رو خانواده می بینه! اون ها چیزی رو می دونن که من نمی دونم، یا برعکس؟ در درک کردن آدم ها مشکلی ندارم، یا حداقل اخیرا که واقع بینی رو در خودم تقویت کردم دیدم که اون هیولای غیرقابل هضم هم - به استثناء بعضی روزها - نیستم.

 

پ.ن: شروع کردم به خوندن "صدسال تنهایی" و چه کتاب عزیزی هستش. چرا سیبیلوها اینقدر خوب و شیرین می نویسن؟