بسمه تعالی

 

نمی‌دونم یهویی چی شد...؟

خیال می‌کردم دیگه برای همیشه از دست افسردگی رها شدم، غم‌های عمیقی که مثل یک شمشیر یخی توی قلب آدم فرو می‌رن و سرماشون آروم آروم و به دور از زوال به همه جاهای بدن سرایت می‌کنه، خاطرات خوب رو مسموم می‌کنه و مزه زندگی رو از بین می‌بره.

ولی حالا برگشته.

 

نمی‌دونم دقیقا دلم می‌خواد از چی بنویسم، تصور درستی ندارم. پر از احساسات مشمئز کنندم و دلم می‌خواد فقط برم... کجاش رو دقیق نمی‌دونم، یه سری استانداردها مد نظرم هست ولی مقصود کلی‌م فقط رفتن به یه جاییه و لعنتی حتی از نشدنی هم نشدنی‌تره. پاهام سنگینن و قلبم سنگین تر. از جام بلند شدن شاخ قول و دست و بالم ضعیف و رنجور، چی و چه‌طور می‌شه از این حال بیرون اومد یه جواب داره...

یه جوابی که جواب همه بی‌جوابی‌هاست.