رنج باشکوه 3
بسمه تعالی
شاید اگر حوصله داشتم یک متن طولانی و پرجزئیات می نوشتم ولی تنبل و خسته تر و بیدانشتر از اونم که بخوام چنین کاری رو بکنم. پس یک راست می رم سراغ اصل مطلب...
حس غریب رضایتی در دریغ کردن چیزها از خودمون وجود داره، قبلا راجع به بیگ بنگ تئوری و سریالش این رو گفته بودم و الان با بازی لیگ آو لجندز مجدد تجربه اش کردم. این که آدم یک کرمِ فکر رو اینجوری بکشه بیرون و بندازه بره اون هم با درک این واقعیت که لول خوردنش در بین چین و چروک های مغز چقدر می تونه دلنشین باشه و تقلاها و جای خالیش تا چه مدتی می تونه آزار دهنده باشه. مطمئن نیستم لذت آنی گذر از وابستگی حقیقی تره یا لذت دربند بودن... هرچی نباشه آدم ها برای بردگی اومدن و همین الانش هم به هر دری می زنن که بردگی و بندگی بکشن دیگه، یکی در دین و مذهب فریادش می زنه و یکی دیگه قلاده پر زرق و برقش رو نمی بینه و ... با اینکه سیاسیه سیاسیش نمی کنم. بگذریم...
شایدم چون عطر بوی منازل سیر و سلوک رو داره اینطور جذابه. همون عوالم صوفیه اگر اشتباه نکنم... فقر و غنی و فنی فی الله و الخ. چه می دونم، شاید هم جنون، مرض روانی یا چیزی باشه... یا شایدم تازه سرعقل اومدیم و عوارض عهد نقاهته. علی ای حال، هر چیزی که هست به قیمت گرفتاری در تسلسل هم شده به جون می خریمش. باشد تا ببینیم کی از توبه خودمون توبه می کنیم و روز از نو و روزی از نو.
بی خیال... نمی دونم، شاید هم هیچ وقت ندونم.
امروز توی گروه دانشگاه یه بیانیه دادم که وا دانشجوآ! وا جقوقدانآ! چرا سر در گریبان فرو کردین که اینا ما رو آدم حساب نمی کنن و از این مزخرفات بافتم و تهش گفتم که بیایید دانشگاه و اداره و اینا نریم و تعطیل کنیم. گفتم الان چقدر تحویل می گیرن و ریپلی می شه و بحث می کنن و فوروارد می شه و نهضتی به راه می افته و ... از این دست خیال بافی ها، خلاصه که محل سگ هم نذاشتن! :) جالبیش اینه چند روز قبل دوکلوم ساده نوشتم و خب اون حداقل واکنش های زیادی رو برانگیخت. با اینکه نه انتظارش رو داشتم و نه می خواستم. اصلا چرا اینو نوشتم؟ شاید اگر یک روز یه دیکتاتور شدم و مملکت رو گرفتم دستم بدونم از کجا شروع کردم. =)))
یک چیز دیگه هم بگم... دوباره اون سستی و بی حالی که زنجیرم می کرد و دلم نمی خواست از گوشه سرد خودم دل بکنم و برم دانشگاه اومده سراغم، کلاس دارم و حضوری شده و مطمئنم اونجا هیچ کسی با شاتگان منتظرم نیست ولی نمی شه، وزنم هزار برابر می شه و نمی خواد، راضی نمی شه که بلند بشه و بره پی کاراش. می گن سرد شدن یک جاهایی از مسیر طبیعیه، ولی این سرد شدن نیست... یخ کردن، ترس توشه. نمی دونم از چی می ترسه، چی اون پنج شیش قدم جلوتر هستش که این طور راضی به حرکت نمی شی؟ تنبل هستم ولی نه اونقدری که از تکون خوردن بترسم... چمه؟
پ.ن: آثار قلمبه سلمبگی در نوشته هم در حال ظهور و بروز هستن که به گمونم آثار گشت و گذار در نوشته های جناب مترقب باشه، گردن بگیر!
پ.ن2: امیدوارم خاک فردا رو تعطیل کنه... خدایا لطفا!