بن‌بست

بسمه تعالی

 

درست یادم نیست چی بود، فیلم؟ انیمیشن؟ فقط یادمه شخصیتش می‌خواست کاری رو انجام بده ولی وقتی در اون موقعیت مشخص قرار می‌گرفت یک واکنش غیرارادی از خودش نشون می‌داد که همه چیز رو خراب می‌کرد.

برام عجیب بود.

نمی تونستم درک کنم که یک نفر چطور نمی‌تونه خودش رو در محدوده‌ای که براش قابل درکه کنترل کنه، حس می کردم غلو نویسنده هستن. آب‌بندی! ولی عدل خودم تجربه‌ش کردم. مدت زیادی داشتم تجربه‌اش می کردم. همین که هزاران مرتبه اومدم چیزی رو بنویسم و زبان سرم کج شد و زد به کوچه علی‌چپ تا دست آخر یک متن نیمچه سیاسی فلسفی رو دستم بمونه. این چه ترس عجیبیه که باعث می شه آدم بعضی چیزها رو فقط در اتاق پشتی ذهنش بررسی کنه و اجازه تصویر گرفتن رو بهشون نده؟ 

بی‌خیال... خوابم می‌آد.

نیمه‌شبانه

از تطبیق دادن خودم با انتظارات خوشم نمی‌آد و متاسفانه دارم گرفتارش می‌شم. بی توجه با ارزش ‌های خودِ فعلی‌م سعی به تبدیل شدن به اونچه بودم دارم.

 

داره عُقم می گیره، معده‌م به هم گره خورده و یه چاقوی یخی تا دسته توش فرو رفته. لعنت!... لعنت. چرا کنترل کردن همه‌کس و همه چیز ممکن نیست؟ چرا اینقدر شرایط برام تحمل ناپذیره؟ دیکتاتور نیستم و علاقه‌ای هم به دیکتاتور بودن ندارم، فقط می‌خواستم بعضی، فقط بعضی چیزای دور و برم درست باشه. خیلی دلم می خواد دعوا کنم، داد بزنم! بلند! کتک بزنم و بخورم! سنگینه، سنگینه و من خسته...