آلزایمر

بسمه تعالی

 

گاهی اوقات آدم که با خودش مشغول دو دوتا چهارتا می شه، متوجه می شه که بخشی از کارش می لنگه، یک جای داستان درست نیست. یک جایی، یک چیزی رو اشتباه فهمیدم از خودم و هر چقدر هم که گذشته رو شخم می زنم جوابش پیدا نمی شه... نمی دونم عدم تعادل و تعارضات سبک زندگیم کار رو به اینجا کشونده، سست بودنم جلوی طبیعتمه یا نه سفت وایسادن و سرکوب کردنشه؟ فکر کنم قبلا هم اینجا ازش نوشتم، نقطه ای که درش به دو راهی می رسی و می بینی چه چپ بری و چه راست و چه سرجات وایسی در رنج خواهی بود. منحصرا شخص خودم در رنج خواهم بود چون هر کدوم از انتخاب های ما یه عده ای رو خوشحال و یه عده ای رو غمگین می کنه...

نمی دونم اینجا هم از بارِ هستی میلان کندرا گفتم یا نه؟ گفتم که عنوانش می تونست "لش بودن یا نبودن، مسئله این است!" هم باشه؟ آره کتاب مفیدیه ولی راستش من چندان رنگ هاش رو دوست ندارم. نمی دونم دقت کردین یا نه، ولی تقریبا تمام کتاب های اون دوران یک رنگ زرد تیره خاص توی خودشون دارن که حالم رو می گیره، نه حال گرفتن بد البته، چون بعضیی از کتاب ها، فیلم ها... مثل خوردن یک خوراکی فاسد شده می مونن، جوری حالتون رو به هم می زنن که تا یک مدت نمی تونید برید سراغ چیزی. کتاب های قرن بیستم تا اواخر قرن هیجدهم نه. یک روح غمزده دارن که قلمبه زده بیرون و اگر لمسش کنی وجودت یخ می زنه... هنوز یادم نمی ره اون گره سردی رو که با خوندن بینوایان توی شکمم حس کردم و بعدش بالا آوردم. مثل این بود که با مشت زده باشن توی شکمت. شاید قبل از اون ابرشاهکار باور نمی کردم که چنین چیزی از یک کتاب بر بیاد، ولی خب بر اومد.

 

راستی! دقت کردین چقدر تحمل کردن تفاوت ها سخته؟ نمی دونم این فقط برای منه یا همه اینجورین...؟ دیروز رفته بودم سلمونی و آدم های اونجا خیلی باهام فرق داشتن. شاید حتی نه خیلی... شایدم خیلی. علی ای حال، سخت بود برام کنار اومدن باهاشون و از بین شش نفر داخل مغازه فقط من و داداشم که داشت اصلاح می شد ساکت بودیم، که البته اونم محو گوش دادن به گفت و گو بود و می شد یه شریک منفعل در جریان صحبتاشون قلمدادش کرد، سکوتش یک لایه داشت... زور نمی زنم که خودم رو خاص و یگانه موجود دور افتاده تو اون جمع معرفی کنم، چون بودم و نیازی ندارم اثباتش کنم، از تک و دور افتاده بودنم توی اون جمع شکی ندارم، ولی اجازه بدید از اینکه فقط خودم این شرایط رو داشتم یا نه، اظهار بی اطلاعی کنم...

راستی اصلا می خواستم چی بنویسم؟

برای چی؟

 

کالیبر 24

بسمه تعالی

 

می دونید بزرگترین درد چیه؟ اینه که ندونید دردتون چیه. البته از اون جایی که باور دارم چنین چیزی اصلا وجود نداره، اجازه می خوام تا به مواردی که جرات رو به رو شدن و پذیرفتن مشکلمون رو نداریم رو هم اضافه کنم. هر چه قدر که می گذره بیشتر به این پی می برم که چه قدر از آشکار شدن و بروز دادن خودم هراس دارم. این مورد گاهی در شرایطی هم اتفاق می افته که خیلی خوب نیمه ناخودآگاه و خاله خرسه هویتتون ریشه مشکل رو قایم می کنه و حتی این شانس هم وجود داره که دردتون در خودتون ریشه نداشته باشه و واقعی نباشه، مثل آهنگ های غمگین، کتاب ها و امثالهم... بی خیال، فقط خوشحالم که خدا شب رو آفرید...

آفرید و مایه آرامش قرارش داد.

tough worm

بسمه تعالی

 

یک چیزی براتون تعریف کنم؟ همین الان رفته بودم و داشتم یکی از وبلاگ های معروف رو چک می کردم، فکر کنم حدود هفت میلیون بار تا حالا بازدید داشته، شایدم هفتصد هزارتا، حالا هرچی و الان متروکه شده و یه گوشه افتاده. داستان باشکوهی داشته با پستی ها و بلندی هاش و در اوج درخشش ناگهان خاموش شده. الانم نویسنده اش یک پست گذاشته بود و شاکی بود که چرا بعضی ها رفتن دنبال اینکه زنده اس یا مرده و حریم خصوصی‌ش رو مورد تجاوز قرار دادن و الی آخر... برای من نکته جالبش این بود که وبلاگش رو بعد از من شروع کرد و قبل از من تموم کرد. 

نمی دونم از نوشتن اونجا لذت برد یا نه؟ نمی دونم براش چه سودی داشت و چه ضرری و بی تعارف برام مهم هم نیست. چیزی که برام مهمه اینه که قصرهای بزرگ و باشکوه فرو ریختن و این خونه خرابه کوچیک... این چاله کوچولوی ته دل یک باغچه هنوز هست. هنوز می شه به تم و قالب تاریکش پناه آورد و به این فکر کرد که چطوری می شه یک مقدار دیگه بزرک دوزکش کرد. بگذریم.

راستی! چندوقت پیش تولدم بود! 

انتظار تبریک ندارم در این لونه بی در و پنجره و دلیل اعلام کردنم هم این نیست... دلیلش اینه که چرا از یه جایی به بعد دیگه تولدها جای طعم شیرینشون رو دادن به یک جور طعم گس عجیب... همه چیز از قبل صادقانه تر شده، شاید خنده های دور و برم و هدیه هاشون رو بیشتر و عمیق تر درک می کنم ولی یک چیزی درون خودم هست که میگه یک جای کار می لنگه، نمی دونم کجای کار و چرا و چطور... صبر کنید، می دونم. ولی شجاعت گفتنش رو ندارم. لعنتی!

بذارید اعتراف کنم... اوب از همه اینه که خودم رو تا حد زیادی شایسته اون لطف ها و محبت هایی که دیگران بهم می کنند نمی دونم. دلیل دیگه اش هم اینه که  سر در نمی آرم دیگه برای چه چیز باید جشن بگیرم وقتی هنوز هیچ جوره بهتر نشدم، پیشرفتی توی زندگیم وجود نداشته و نداره و من صرفا روزها رو از سرگذروندم. ای کاش یه صاعقه می تونست عقلم رو برگردونه سرجاش  و من رو به آدم بهتری  تبدیل کنه. بگدریم...

 

خسته ام و خوابم می آد و آهنگ صدای بارون هم تموم شده...

بای بای.

آرامش

بسمه تعالی

 

می تونم بگم که تا حد زیادی فراموش کرده بودم آرامش و ریلکس شدن و اینا چیه، چجوریه اصلا و ... الان که خستگی بعد از دویدن پاهام رو کوفته و سنگین کرده و و همزمان با گوش دادن به صدای بارون (حتی با اینکه واقعی نیست و اون سوز و سرما رو نداره) این متن رو توی تاریکی و تم دارک لپ تاپ می نویسم...

تصور می کنم به یک سرزمین جدید پا گذاشتم. سرزمینی که حالا حالاها دلم نمی خواد ازش بیرون بیام...