Remontada

بسمه تعالی

 

نمی‌دونم یهویی چی شد...؟

خیال می‌کردم دیگه برای همیشه از دست افسردگی رها شدم، غم‌های عمیقی که مثل یک شمشیر یخی توی قلب آدم فرو می‌رن و سرماشون آروم آروم و به دور از زوال به همه جاهای بدن سرایت می‌کنه، خاطرات خوب رو مسموم می‌کنه و مزه زندگی رو از بین می‌بره.

ولی حالا برگشته.

 

نمی‌دونم دقیقا دلم می‌خواد از چی بنویسم، تصور درستی ندارم. پر از احساسات مشمئز کنندم و دلم می‌خواد فقط برم... کجاش رو دقیق نمی‌دونم، یه سری استانداردها مد نظرم هست ولی مقصود کلی‌م فقط رفتن به یه جاییه و لعنتی حتی از نشدنی هم نشدنی‌تره. پاهام سنگینن و قلبم سنگین تر. از جام بلند شدن شاخ قول و دست و بالم ضعیف و رنجور، چی و چه‌طور می‌شه از این حال بیرون اومد یه جواب داره...

یه جوابی که جواب همه بی‌جوابی‌هاست. 

از گلستان من ببر ورقی

بسمه تعالی

حقیقت امر اینه که می‌خواستم اینجا چیزهای خیلی منفی و نامیمونی بنویسم. از خشم و نفرت و اینا... ولی خب بی‌خیال. بذارید از این موضوع بگذریم. فعلا می‌خوام از خودم بنویسم و این که واقعا چه قدر مسئله چرت و مزخرفیه که آدم نمی‌تونه همه چیزهایی که دوستداره رو دنبال کنه. البته اینطور نیست، چه می‌دونم. کم نیستن کسایی که می‌شناسم و از هر انگشتشون یه فن و هنری می‌ریزه. برنامه نویسی و داستان نویسی و رو تک بینی بشین پاشو رفتن و از این دست کارها و من در عوض هنوز اندر خم یک کوچه موندم.

شاید این قضاوت کردنم هیچ جوره کار درستی نباشه، من چه می‌دونم که دارن راست می‌گن. منم اگر به حرفام باشم یک برنامه نویس درجه یک هستم که ورزش می‌کنه چندجا هم کارها داره و سرش آنچنان شلوغه که وقت سر خاروندن نداره! زکی! کسی که از ما خبر نداره، زبونم استخون. 

معرفی می‌کنم، کرم هستم، استاد پاره وقت هاروارد و نویسنده منتخب ماه نیویورک تایمز، تازه شیشتا دکترای افتخاریم دارم.