اترنیتی

 به طور کلی سلام.

 

مخزنی هستم که... جا زده، خراب کاری کرده و هیچ چیزی هم نداره که جبران کنه. خسته است و در بیابان بی آب و علفی که شن به شن مخلوق خودشه سر گردانه و امان امان که راه فرار را بلد نیست بسازد. نمی داند و نمی شناسد که...

 

بگذریم. دیگه حتی کلمات هم لطف سابق رو ندارن و اینجا هم ارزش خوندن نداره. راستی چی می شه که یه نوشته ای با همه تلخی هوش ارزشمند می شه واسه خوندن. چی می شه که بعضی از آدم ها دوستداشتنی می شن و یک عده دیگه نه، نه که برام مهم باشه... نه. فقط سواله.

 

***ام دهنت با این **شعرایی که می بافی.

****!

 

آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود،

ما را زمانه گر شکند ساز می شویم.

 

#پریشان_حال

a silence of three parts

به نام خدا.

 

سکوتی از سه بخش...

بخش اول، شاید بزرگترین‌بخش باشه، شاید اگر وسیله برقی روشن بود با صدای زمخت ممتد، یا بوق و یا گفت و گویی...

بخش دوم، شاید اگر مگسی نزدیک گوشم پچ پچ می کرد، یا تلویزیون روشن بود، یا کسی این حوالی از خودش صدایی درست می کرد...

و اما بخش سوم، شاید مهم ترین بخش، بخشی که به دقت پنهان شده بود و اگر خوب گوش می دادید، متوجه اش می شدید. سکوتی پشت یک لبخند بی مزه، سکوت مردی که در انتظاره مرگه...

درون گفتمانمان.

به نام خداوندی که شب را دوست دارد

 

یک چیز هایی هست که دلم رو به درد آورده. روح و روانم رو آشفته کرده و حتی متابولیسم مبارکم رو هم زده داغون کرده. باید داغونش کنم. منتهی نمی دونم چجوری... به فرض هم می دونستگ چجوری، اصلا نمی دونم چیه...

 

تو ۲۰ و ۲۱ سالگی هستم و هیچ دوست و رفیقی ندارم. آشنا زیاد دارما! سلام علیکمی و دست دادنی و اینا زیاد دارم... رفیق و دوست بی نقاب ندارم. یکی که هر موقع عشقش کشید، یه فوحشی بده بهم و بعدش هر و هر بخنده و منم یه چی بهش بگم. یا کله اش رو بگیرم و عین گلابی بپیچونم. یا باهاش خراب کاری کنم و یا دیوونه بازی در ارم یا بزنم به جاده.

نداشتم و ندارم. 

من آقای کرم هستم یا همون جوری که بعضی ها می شناسنم، آقای زاموژسلی...

یه مدتی گاهی از شدت غم و اندوه به سرم می زنه دنیا رو از شر خودم خلاص کنم که یادم می آد خدا تو آپشنای ما لاگ اوت نذاشته، از استارت تا اندش رو باید رفت و اگه هم نری که بن می شی.

خیلی حرفای دیگه هم هست، که برای الان نیست.