و سپس هیچکس نبود
فکر کنم الان حدودای سه سالی بگذره و هیچ...
همه زوری که زدم تا عوض بشم و الان هیچ فرقی ندارم، جهان بدون لحظهای رودربایستی صاف این حقیقت رو می کوبه تو صورتم که تو همونی که بودی! گیریم سه سال پیرتر و یه خورده قرتیتر. ولی همونی. کز کرده توی گوشه تاریک خودت مشغول مچاله شدن لای خط خطیهای کاغذات. بی صدا...
نمیدونم «رب اشرح لی صدری» رو با چه خلوصی خوندم که انقدر راحت می تونم حرفام رو نزنم و باز توی سینهم احساس سنگینی و خفگی نکنم، یا سینهم دریایی واسه خودش یا شاید اصلا حرفهایی که می خوام بزنم گفتنی نیست. یا شاید دیگران خیلی راحت می تونن حرفاشون رو بزنن. بگذریم.
اگر از سه سال پیش بخوام یک چیزی رو به امروزم هدیه بدم خیال بافیه، خیال می کردم قراره وارد یک زندگی نو، اتفاقات نو و جهان نو بشم. نه که نشد... شد. نه کاملا، تا حدی و همون تا حدیش کافی نبود برای ساختن یه آدم نو، کم نبودن آدمهایی که می شناختم و عوض شدن. بزرگ شدن... در این مورد البته مطمئن نیستم. راستش درست و حسابی که فکرشو می کنم فقط چشمم رو روی اون چیزهایی که در آینده انتظار من و آدم هایی که می شناختم رو داشت بسته بودم. رو به رو شدن با حقیقت خیلی سخت تر از داستان فانتزی و بی رنجیه که توی فکرمون شکل می دیم.
بگذریم... خسته، گشنه و خواب آلودم.
شبتون زودتر از موعد خوش!