آنجا و بازگشت دوباره
بسمه تعالی
این دوّمین مرتبه در طول یک ساله گذشته بود که با خودم فکر کردم شاید واقعا دارم می میرم. حدود سه هفته جون کندن، از این دکتر به اون دکتر رفتن و با سرنگ های مختلف آبکش شدن و تقریبا بیتاثیر بودن همشون اولش ناامید کننده بود، چند روز که گذشت وحشت آور شد و این اواخر فقط خسته بودم و دلم می خواست به هر طریقی که می شه فقط تموم بشه، یا بتونم به کارام برسم یا مسئولیتشون درست و حسابی از روی دوشم برداشته بشه. اما مسئله اینجاست که پایان داستان به طنزترین شکل ممکن رقم خورد.
به اصرار مئوسان به مطب دکتر عمومی محله قدیمیون هم مراجعه کردیم. مطبش برعکس دکترای قبلی که بهشون سر زده بودیم فکسنی بود ولی خلوت نه، مطبش خالی مطلق بود. انتظار داشتم داروهای زیادی بنویسه ولی کلا یه قرص جوشان داد و یه کپسول و گفت «نه بابا، مشکلت اصلا جدی نیست، همینا رو استفاده کن و مایعات زیاد و... » همون شب شر مرضی که سه هفته خِرم رو گرفته بود کنده شد و رفت.
فارغ از حقایقی که در خصوص سازمان نظام پزشکی برام روشن شد و اثبات جلبک مغزی عموم پزشکان، این حقیقت رو آشکار کرد که چه قدر گاهی الکی الکی مشکلاتمون رو باد می کنیم و بعدش چیزی که کمرمون رو می شکنه وزن همون بادیه که خودمون داخلش دمیدیم، اگر خودمون ایجادش نکرده باشیم یا به لطف دامن زدن دیگران شکل نگرفته باشه.