LateNightPizza

بسمه تعالی

 

می دونید؟ 

خوشحالم که پاییز دیگه کم کم داره می‌رسه... :)

 

بسمه تعالی

 

فکر می کردم همه چیز داره درست می شه...

می دونید. فکر می کردم همه چیز رو انداختم روی غلتک و دیگه اگر هم مشکلی وجود داشته باشه مرد و مردونه می رم و حلش می کنم، دیگه از باس فایت های داستان زندگیم فرار نمی کنم، دیگه مجبور نیستم به نجوای تاریکی برای تصاحب کردنم گوش بدم و اجازه بدم آروم آروم قلبم منجمد بشه و دیگه احساسش نکنم. دیگه اوضاع از دستم درنمی ره، دیگه اجساس نمی کنم هزار هزار کیلومتر از همه دورم و دیگه روزی نمی آد که دلم بخواد زندگیم تموم بشه.

ولی اومد.

آروم آروم همه چیز رو به خراب شدن رفت انگار که این حالت اصلیشه و سرنوشت همه چیز اینه که به آشوب کشیده بشن و اصلا مگر غیر از این ممکنه؟ از حق نگذریم از همه اون آدم هایی که وانمود می کنن همه چیز خوب و میزون و بدون تلورانس براشون پیش می ره بدم می آد... بخوام صداقت بیشتری به خرج بدم باید بگم به اون چیزی که داره نمایش داده می شه، حالا چه واقعی باشه و چه نه حسودیم می شه و خودم رو بی کفایت می بینم که تو اونجنان شرایطی نیستم.

 

بی خیال، بیشتر از این حوصله نوشتن ندارم،

فعلا.