سخنی نیست مگر...

از پنجشنبه و جمعه‌ها به شدّت متنفرم!

به شدّت...

طول و عرض...

بسمه تعالی

 

نمی دونم چی می شه که آدم در طول روز حاضر به نوشتن می شه؟ برای من که چندان مرسوم نیست روز نویسی... شاید به نظرم اونطور که باید و شاید نمی تونم مطلبی رو انتقال بدم در طول روز، البته صحیح تر اون هست که بگم اینطور حس می کنم، منطقا در طول روز بهتر می نویسم. بگذریم، ولی گاهی حیرت باعث می شه که این وسواس شب‌نویسی رو کنار بذارم و بنویسم. عیبی هم نداره.

خیلی جالبه وقتی یک آدمی یک گوشه ای از دنیای شماست و ناگهان می بینید از یک گوشه دیگه سر در می‌آره. همکار یا همکلاسی که ناگهان خونه همسایه یا فامیل می بینیدش و انگار یک مرتبه جدید شخصی رو کشف کردید، از بعدی از ابعاد زندگیش سردرآوردین و براتون آشناتر شده... امروز برای من همچین اتفاقی افتاد. حالا به نظرتون اگر این کشف فقط توسط یکی صورت بگیره چطوریه؟ جوری که ما یک نفر رو بارها و بارها و از زوایای مختلف کشف می کنیم ولی اونها شاید به سختی حتی یک بار هم به کشف ما نزدیک نشدن... منظورم این مدلا نیست که یکی از یکی خوشش می آد و اون یکی نه و قص علی هذا. برای متوجه شدن منظورم شایسته ترین تمثیل رو می تونم پدر مرلین بدونم... آه، مرلین لعنتی...

چقدر حیف که این درد مچ دست برام امون نذاشته، با این جمله صحبتم رو به پایان می برم که دارم امتحانات پایانی ترم اوّل رو می دم و بی تعارف توی کل عمرم به این اندازه از درس خوندن لذت نبرده بودم.

 

امیدوارم اینجا همینجور ساکت و آروم بمونه.

گودریدزیون

بسمه تعالی

 

همین پیش پا  رفته بودم توی سایت گود ریدز تا ببینم دنیا دست کیه و آیا واکنشی نسبت به آخرین نظری که داده بودم هم وجود داره یا نه؟ که خب چیزی نبود... مهم هم نبیت، یک نگاهی به لیست کتابهاشون و کتابهایی که توی کتابخونه ام علامت زده بودم انداختم، با خودم گفتم یک نفر می تونه چه تصوری از آدمی که لیست کتابخونه اش با یک مشت داستان های فانتزی تین ایجری پر شده بکنه؟ پس رفتم سراغ کتاب های دهن پرکنی که خیال می کردم با علامت زدنشون ممکنه یک مقداری شان و منزلت برای خودم دست و پا کنم، ولی خب نبود...

نه خبری از شبنم نشسته روی برگ گل بود و نه قاصدک های فصل بهار، تازه چیزی راجع به نسیم و بوی بنزین هم پیدا نکردم، دیگه صورت تکیده  و چشمای براق پیشکششون، فکر نکنم جایی که این ها اثر مکتوب محسوب نشن بتونم برای خودم چیزی متصور بشم. همون بهتر که یک جوون بی خرد غرف در خیال باقی بمونم.

 

پ.ن: کماکان اینجا احساس امنیت نمی کنم و این واقعا حیفه.