دمنتور

بسمه تعالی

 

سلام، حال و احوالتون خوبه؟ امیدوارم که باشه... می‌شه یه چیزی بگم؟ نمی‌دونم چرا ولی یه غمی نشسته روی دلم، یه حس سنگینه که شاید حتی پنهانی ازش لذت هم پی‌برم. راستی یه چیز دیگه هم بگم؟ دقت کردید حتی غمگین بودنم از حالی بودن و هیچ حسی نداشتن بهتره؟ خوشحالی خیلی خوبه یا گاهی خشم و شاید تیکه‌هایی از هردوشون ولی غم... غم خود خود سرماست و بین خودمون باشه، من خیلی از سرما لذت می‌برم...

خدایا بابت همه روزهای گرم و سردت شکر.

سندروم جوکر

بسمه تعالی

 

نمی‌دونم فیلم جوکر رو تا حالا تماشا کردین یا نه ولی اون خلل رفتاری که داره، همون که تو جا و موقعیتی که نباید می‌خنده واقعا وجود داره. از قضا من هم اون رو دارم... دردسرم کم برام نداشته. اولین بار که اتفاق افتاد بچه مدرسه‌ای بودم، دوره راهنمایی بودم و یه اکیپ بچه‌های نِرد بودیم. معلم نمی‌دونم سر چی یکی از ما رو زد و از اون جایی که مقوله کتک خوردن با ما غریبه بود، اون رفیقمونم اشکش دراومد. می‌خواستم زن تفریح برم و کنار بقیه بهش دلداری بدم، یه چیزی بگم... ولی خنده‌م گرفته بود، چاره‌ای جز قایم کردن خودم نداشتم.

زمان گذشت و باز هم پیش اومد که خنده‌م بگیره وقتایی که نباید و نمی‌خواستم و نکته بدش اینجا بود که موضوع خنده داری هم وجود نداشت! دستم رو محکم گاز می‌گرفتم، ناخنم رو توی دستم فشار می‌دادم، هرچیزی که خنده بی‌معنی قطع بشه... گاهی حتی فکر می‌کردم این خنده‌ها به خاطر خباثتی هست که مادر طبیعت در ذاتم موکد کرده یا شایدم یک جور حس شوخ طبعی برخواسته از وجودی نادره (مثلا شرقی‌ها یه دیدگاهی دارن که انسان‌های بزرگ قسمت طنز ذهنی شون زاویه‌ای خیلی متفاوت از سایرین داره.) من برخواسته شده باشه. بگذریم.

فکر می‌کردم تا حالا بدترین حالت‌های این معزل رو تجربه کردم ولی راستش هیچکدوم به اندازه امشب دردنداشت، فکرش رو بکن نصفه شب حال برادرت بد باشه و مامانت هم با همه خستگی کار روزانه و دست تنها بالای سرش باشه و تو حتی نتونی برای کمک کردن خودت رو نشون بدی و حتی لبخند عریض و طویلت زخمی باشه براشون... انیمخ حمله به تایتان‌ها رو دیده باشید می‌تونید تصور جالبی از چهره‌م داشته باشین توی اون لحظه.

 

امیدوارم بتونم یه جوری و به یه شکلی رتخ و فتخش کنم.

شب عالی متعالی

 

 

پ.ن: جدیدا هر شب یه شعر از حافظ می‌خونم... حس جالبی داره.

جهنمِ کوچکِ من

بسمه تعالی

 

این رو دیروز یادم اومد و خواستم راجع بهش بنویسم. موضوع مال زمانیه که سوّم دبیرستان بودم. ریزه میزه بودم و عینکی و نتیجتا ردیف اوّل می نشستم. نمی دونم الانم اینجوریه یا نه، ولی اون موقع ها هر نیمکت سه نفره بود. همیشه عاشق نشستن ته میز بودم و این که خودم رو بچسبونم به دیوار، یه حس امنیت و آرامش خاصی داشت که به نظرم کم نظیر بود. گرچه فکر کنم فقط واسه من اینجور نبود و سین و میم هم که با من توی همون نیمکت می نشستن هم کم تمایل نداشتن به اونجا نشستن. اون موقع ها جرات نمی کردم بهشون بگم من می خوام ته بشینم، یه چیز وحشی و غریبه توی وجود دیگران می دیدم که شاید من رو می ترسوند، شاید هم خودم رو زیادی آسیب پذیر می دیدم... نمی دونم. راهکارم چیز دیگه ای بود. بخاری که توی پنجره نزدیک ته میز رو روشن می کردم. اون دوتا طاقت گرماش رو نداشتن، خودمم چندان نداشتم، ولی به ته میز نشستن می ارزید. به از بین رفتن پف کلاه نویی که عاشقش بودم می ارزید...

می ارزید؟

حاضر بودم جهنم باشه ولی بتونم اونجا باشم، بهایی بود که پرداختم و می دونید؟ گاهی بهایی که پرداخت می کنیم یک چیزی رو درونمون عوض می کنه، خوراکی می شه که هیولا درونمون باهاش رشد می کنه و قویتر می شه. یا شایدم فقط مرحله‌ای هستش که بعدش به یک چیز جدید تبدیل می شیم.

بزرگتر که شدم و هیکلم از سین درشت تر شد - میم کلا رفت یک شهر دیگه و تا چندوقت پیش ازش خبری نداشتم - توی مدرسه راهنمایی به هر بهونه‌ای یه چبزی به سرش می آوردم. یا می زدمش، یا آب می پاشیدم بهش. یه جورایی اون رو مقصر جهنمه خودم می دونستم، ولی اصلا اون مقصر بود؟

مهم نیست حقیقت چی باشه... برای من اون مقصر بود.

 

خشکیدگی مضمن

بسمه تعالی

اول بگم که خدایا شرمندم که این نوشته رو با اسم تو شروع می‌کنم، نباید همچی کاری می‌کردم.

بعد بگم هیچی بهتر از این باد زمستونی که از پنجره می‌آد تو و بوی آتیش با خودش داره لذت بخش نیست. خیلی وقت پیش باید حرف‌های امشب رو می‌زدم ولی راستش اون موقع‌ها اینجا امن نبود... شاید الانم نباشه ولی مهم اینه که احساس امنیت می‌کنم‌ الان دیگه.

گاهی وقت ها هست که یک حس خوب پشت خودش یک حس بد رو می آره. یک جای خالی و خلاء. وقتی به نقطه مشخصی از خوشبختی می رسیم و اون لحظه سپری می شه پشت بندش یه نزول نشسته که اجتناب ناپذیره. سخته آدم خودش رو خوشحال و راضی نگه داره.

ول معطلم بین رفتن و موندن، بین نخواستن و خواستنم. بین خیلی چیزها در حقیقت... شاید واقعا این آهنگ گوش دادن ها باشن که خشک و خالی آدم رو بی دلیل خوب یا بد می کنن و اون موقع هستش که دیگه نمی دونیم از زندگی چی می خوایم و خراب می شیم. مسئله اینجاست که من چیزی بیشتر از زندگی نمی خوایم و در شرایط فعلی خودم تا حدی خوشحالم، البته نه کاملا ولی خب عموم خواسته هام میل هستن نه خواستن! بگذریم... ای کاش یک خوشحالی فروشی وجود داشت، می رفتم ازش خوشحالی می خریدم.

 

شب خوش.