بسمه تعالی

 

عوض شدم...

این روزا، گه گاه سیستم آموزش از راه دور دانشگاه رو چک می‌کنم به امید اینکه بالاخره اطلاعاتم وارد شده باشه و بتونم توی کلاس‌ها شرکت کنم و تعارف که نداریم چندان شوقی برای اینکه وارد این مرحله بشم ندارم. یه جورایی تنها کاری هستش که برای انجام دادن دارم. شاید تنها چیزی که بابتش لازمه حساب شنبه یک شنبه و چندم بودن رو حساب کنم. البته این رو بگم که بخش آنلاین fifa 21 هم هست ولی خب الان بعد از گذشت تقریبا یک ماه دارم حس ابله بودن می‌کنم از گذاشتن وقت پای بازی، لعنتی! دارم بزرگ می‌شم...

یه چیزی بگم؟ دیروز بود که جو رفته بود بازار و داشت به مامانم می‌گفت یه دختره‌ای رو دیده و به نظر دختر خوبی بوده واسه چرچسف ولی خب نه، مامانم پرسید چرا نه و اونم گفت سنش نمی‌خورد. اشاره کرد سنش بیشتر به من می‌خورد. اون موقع با خودم گفتم لعنتی من بزرگ نشدم. دست کم کاملا بزرگ نشدم. من تا الان شاید به جز به عنوان یک فانتزی سال‌های دور بهش فکر نکرده بودم و بگذریم... من فعلا در برزخ بزرگ‌ها و کوچیک‌ها هستم و راستیتش هنوز تصمیم نگرفتم کدوم طرفی باشم. 

داشتم می‌گفتم عوض شدم... دست کم اینطور فکر می‌کنم.

یک چیزی از من کم شده و متاسفانه نمی‌دونم چی. جریان ذهنم که یک روز و روزگاری بهش افتخار می‌کردم و مثل رود روان بود و جاری حالا شده مثل یک جاده خاکی تماما سنگلاخ که ماشین و صاحابش رو باهم سرویس می‌کنه و حتی عایدی‌ش هم منظره‌ای نیست که ارزش همه اون مصایب به جون خریده شده رو داشته باشه و چرا اینجور شده؟ به گمونم یک کوره اون تو روشن کردم و چنان مستبدانه هر فکر و جسارتی توی خودم زنده زنده سوزوندم که به اینجا کشیده و همه توی سکوت و سایه‌ها رفت و آمد می‌کنن به امید اینکه یک روزی دوباره متبلور بشن و ای کاش اینجوری باشه نه اینکه به شکلی خیلی یهویی این پری های خیالات رو مقطوع نسل کرده باشم.

نمی دونم چرا یهو یاد یکی از محرم های بچگیم افتادم... فسقلی بودم. فکر کنم یک روز قبل از تاسوعا بود یا خود تاسوعا بود و من گیر داده بودم که بابام برام لباس محرم جدید بگیره که روش نوشته نداشته باشه، مثل بزرگترها، اون زمون ها دلم می خواست بزرگ باشم...

پ.ن: نمی‌دونم این واقعا تاثیر آهنگ گوش دادنه که حالم داره انقدر مچاله می شه یا دلیلش افسردگیه فصلیه؟ هر چیزی که هست مهم نیست... فعلا از خنک شدن هوا مذقوقم.