خدای جیبی من
- خدایا... چرا منو اینجوری کردی؟
همونجور که داره به درد و دع بقیه گوش میده و سرش روی یک پنجره کف اتاق خم شده جواب میده:
-چجوری؟ خیلیم خوبی.
سرش رو بلند میکنه و قد یک ثانیه یک لبخند گنده میزنه و دوباره با پنجره مشغول میشه.
- ببین خدا... من یهکم زیادی عجیبم. یک جوری که خودم خوشم نمیآد. یک جوری که من نباید باشم، یکی دیگه باید باشه.
کورمال کورمال روی میز دنبال یه چیزی میگرده و دست آخر یه سیب بر میداره با پیرهنش پاکش میکنه و بعدم گازش میزنه:
-کی؟
بیخیال از سوالش میپرسم که:
-سیب خوردی؟
- نه، هویج بود... نگفتی، کی؟
حتی سرش هم بالا نمیآره.
- من چه میدونم! تو خدایی.
- خب پس تو.
حالم گرفته میشه. بر میگردم و بهش میگم که:
- من نه... من دلم میخواد قد بلند و خوشتیپ و خوشقیافه باشم و... خجالتی نباشم. دلم میخواد اینقدر با همه راه نیام. دلم میخواد واسه هدفم هرکاری بکنم و برم دنبال چیزایی که دوست دارم. برم سراغ اون دختره که نود درصد اونی که میخوام و اون ده بیست درصد دیگهاش خب اون چیزی که اصلا این بودنم نمیذاره برم سراغش. نه فقط اون با اون بچههای شرکته و روابطشون کنار بیام و اینقدر...
- یه لحظه وایسا.
سرش رو بالا آورده بود، بیخیال پنجره با چشم های مشکیش به من زل زده بود. نگاهش یه جوری بود که تموم سینهام رو گرم میکرد و خنکای نسیم رو صورتم میکشید. یک لحظه نفسش رو بیرون داد و عینکش رو از چشماش برداشت:
- خب صاف و پوست کنده بگو دیگه نمیخوای دوستم داشته باشی.
لب و لوچهام آویزون شد. شونه هام افتاد و انگار یه چیزی اون وسط به یه چیزی تو دل و رودهام رو به هم گره زد:
- نننننه.
نه رو جوری تا ته کشیدم که امیدوار بودم بشه روی تموم حرفام کشیدش.ولی خب...
نمیشد.
چشمام که به چشماش گره خورده بود به دلم گفت آخه دلت میآد که دلمم در جوابش یه مشت شیکر گذاشت دهن خودش و سکوت کرد.
- ببخشید.
خدا لبخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت و دوباره برگشت سر پنجرهاش. منم خودم رو رسوندم تا کنار پنجره و لبه میزش تا بلکه دوباره سر صحبت رو باهاش باز کنم... اطراف رو که نگاه کردم هویجه رو دیدم که شکل سیب بود، ازش پرسیدم:
-این واقعا هویجه؟
- اوهوم.
سیبه رو گاز زدم، مزه هویج میداد. آخرین چیزی که دیدم نیشخند خدا بود و بعدش هم سقوط...
سقوطی که تا خود زمین ادامه داشت.