روزهایی که میشود در آنها عاشق شد
انتظار نداشتم امروز روز خوبی باشه. حقیقتا انتظار نداشتم... ولی شد!
گاهی برای خوب شدن یک روز نیازی نیست توش اتفاق خیلی عجیبی برای آدم بیافته، همین که با یک آدم - کمی تا قسمتی عبوس- رفتم بیرون، یه شلوار ورزشی با طرح و لوگوی باشگاه محبوبم - عشق ابدی و ازلی میلان- گرفتم، جلوی در آجیل فروشی منتظر نشستم به تماشای مردم و گوش دادن به جوون هایی که وسط خیابون ساز میزدن، یک فیلم خوب دیدم و بعد زیر بارون برگشتم خونه. اینهای کوچیک... البته کوچیکی ولی معجزهگون، چنان حالم رو خوب کرد که شاید فقط عاشق شدن میتونست این روز رو بهتر بکنه. بعضی از روز ها چنان آبین که دلت میخواد بپیچیشون توی یک تیکه پارچه و گوشه گنجه قایمشون کنی و هر از چندگاهی دوباره بوشون کنی. بوی بارون... بوی پلاستیک نو ... بوی خونه.
پ.ن: نکته جالب اینجاست که همین دیشب خدا رو شکر کردم که هیچ روزی بیشتر از یک روز باقی نمیمونه و میره.
پ.ن۲: تبلت رو از بیخ پاک کردم و دفترچه خوابهام هم پرید و رفت. خاطره خواب های بینظیرم گم نشه. خوابهایی که دلم نمیخواد از یادم برن.
پ.ن۳: به نظرتون یه خواب خووب میتونه امروز رو بهتر کنی؟ :)