بی شعوری را در چه چیزی می بینم

خب حقیقت امر این هست که من خیلی ها رو بی شعور می دونم. عموم اوقات هم خود شخص خودمم جزو این خیلی ها هستم.

 

آدم هایی که کارهاشون رو می اندازن گردن دیگران. آدم هایی که فقط دستور می دن و ول می چرخن. آدم هایی که حرفی یا کاری رو بدون فکر و ایضا حقوق دیگران انجام می دن. آدم هایی که تو وبلاگاشون مطالب عاشقانه معمولی می نویسن. :| آدم های خود ادیب پندار. آدم های خود همه چی دان. از دماغ فیل افتادگان و الی آخر... 

حقیقتا حرفایی داشتم که ارزش گفتن داشت. ولی خواب اومده و اونا از ترسش غیب شدن. پس منم می رم با خواب تا اونا دوباره بیان بیرون... فردا حتما پیداشون می کنم.

پاق!

کرمی که خر بود

داستان منه. آقای کرم. کرمی که در گل گیر کرده و سرخوشانع گند بیشتری می زنه به خودش و دیگران و همه چیز... یوهوهوهوهو.

از ضعیف بودنم شرمسارم.به اندازه کافی ازش متنفر نبودم.

The Cursed

بسمه تعالی

توی این چرخه لعنتی تسلسل طلسم شده ام. شادی، غم، افسردگی و نفرت و دوباره! و دوباره! و دوباره! و دوباره! و عاااااآااااااااا!

بسه...

خدایا بهای این که به آرامش برسم چیه... البته می دونم. چه قدر ابلهم.

خدایا می دونم که خیلی احمقم که می خوام به جای خودم تو بهای آرامش من رو بدی ولی آخه مگه کس دیگه ای هم هست که بتونم ازش بخوام و امید داشته باشم که جواب بده؟ حتی اگر هم باشه و بگه هم باشه فقط تویی که می تونی.

خدایا می شه من رو از خودم نجات بدی؟

لطفا..

آقای پنگوئن

فیلم...نه، سریال گاتهام رو دیدید؟ اسوالد هست، همون که بش‌ می‌گن پنگوئن. می دونید چرا به خاطر شکل پاها و راه رفتنشه. اما اگر سریال رو دیده باشید و از طریق کمیک های بتمن باهاش آشنا نشده باشید باید بگم که سریال واقعا در شبیه سازی راه رفتن پنگوئن اشتباه کرده. از کجا می دونم؟

چون خودم یک پا پنگوئنی ام. اگر من رو بشناسید...هممم، از اون نوعی که راه رفتنم رو بشناسید. یا اگر من رو تو خیابون دیده باشید فکر نمی کنم متوجه این موضوع شده باشید. این یه رازه. بین من و پاها و کفشام. صاف کردن پا تو کفش آدم های معمولی و راست راه رفتن و چونه بالاگرفتن ظاهر منه. باطنش پای خونی شده از تو هم رفتن انگشتا و تاوله. درد هایی که ماهیچه ساق پیدا می کنه هم بماند... همه اینا واسه این هستن که من از شنیدن این که چی هستم می ترسم. اولین بار تو راهنمایی بود که یک ******* این حرف رو بهم زد. من... یادم نمی آد چی کار کردم. فقط یادمه که نزدمش. ای کاش می زدمش. ای کاش...

امشب وسط تاریکی های خونه یک خورده پنگوئنی راه رفتم. فقط می تونم بهتون بگم خنک بود. خیییلییییسی خنک!

از هفت دولت آزاد

یه زمانی یکی بود که خیال می کردم اینجوره و داره به فروپاشی مطلق می رسه... هوووم الان خودم اینجوریم. این که دارم خودم و همه چی رو می ترکونم البته نه. چنین حسی ندارم. فقط یکم حس بدیه. 

 

قرار بوده یه کارایی بکنم که هیچکدوم رو نکردم. گذاشتمشون کنار. قرار بود حرف هایی بزنم و نزدم. اینا که می گم کشف اتم و اینا نیست، یا چه می دونم چیزای احساسی بغرنج! نه. کارهای دانشگاه و سپردن بعضی چیزا به بعضیا با یه تماس و یا پیامه. از سر تنبلی نکردم؟ نه... شایدم آره.

امروز بارون اومد. خوشحالم. زارت و زورت صدا هواپیما می آد که از ترس ابر ها ارتفاع کم کردن خوشحال ترم! ممم نمی دونم باید چی بشه که خوشال تر شم...

یکی... یکی که اسم داشت و اسم قشنگی هم داشت، کامنت گذاشته بود واسه پشت قبلی رو یه پست دیگه. قرار شد اینجا جواب بنویسم براش. حقیقت یه بار نوشتم حرفام رو ولی پرید. حالا مجبورم از سر بنویسم.

راستش دنبال نیست شدن نیستم. دنبال تموم شدنم. برای چی؟ با انصافانه می گم به خاطر زیادی خواهیم. البته این زیادی خواهی که من می گم، مثل چیزهایی که همیشه می گم نیست. مثل اون چیزی که ازش متنفرم. برعکس! این رو دوست دارم! این زیا‌دی خواستن یه جورایی بهتره. ببین... چن وقت پیش خواستم حالم رو واسه یه بنده خدایی شرح بدم. بهش گفتم حال کلمه ای رو دارم که بین صفحات یک کتاب گم شده و کل دنیای ما هم فقط یک برگه از این کتابه. شرح مفصلش رو شرمنده که نمی تونم بنویسم... انگشت هام همین الانم درد می کنه و از زور مسئولیت پذیری نداشتم اومدم که بنویسم. یک کلام بگم آدمیزاد رو زیادی هیچ می دونم و از هیچ بودن بیزارم. ترجیحم به پایانشه که خب البته اشتباه و همین دونستن اشتباه که از رفتن اسمم به صفحه حوادث و سایت های خبری جلوگیری کرده. همین که بدونم خدایی که این سیستم رو طراحی کرده با چه وسواسی هر قطعه اش رو ساخته و هر کدوم په اهمیتی دارن، جرات خراب کردن و صدمه زدن بهش رو ندارم و این می شه که می دونی... اما از طرفی هم نباید ندید که خستگی از چیزهایی که ته قلب آدم رسوب کردن هست. از چیزهایی که هر روز جون به لبت می کنن، نه چیزهایی که هر روز اذیتت کنن، همین استمرارشون نابودت می کنه و آدم ها... و آدم ها ... و آدم ها... همه باعث می شن که آلوده ترین و خطرناک ترین اندیشه تو ذهنت جوونه بزنه و رشد کنه. درختی که هر چیزی‌برای تغذیه شدن داره تا به ثمر بشینه... بی توجه به این که هرز هست.

 

بگذریم... مگه نگفته بودم نظر ندید. از قضاوتتان می ترسم!

دلم می خواد

از این جمله حالم به هم می خوره! از همین جمله ای که ذاشتمش عنوان.

اما بیشتر از اون از خودم بدم می آد. حقیقتا مدتی هطت که تمایل شدیدی به نیست و نابود کردن خودم پیدا کردم. تمایلی که هر روز بیشتر می شه و ترس ها و حقایق رو کمتر می کنه. می دونم مسخره است ولی واقعا حس می کنم اینجوری ممکنه به آرامش برسم. اما نمی دونم چرا... از فراموش شدن اسمم می ترسم. از فراموش شدن... می ترسم. بیشتر از اون از چیزی؟ از این که شاید قسمت های خوب خوب زندگیم هموز مونده باشن! شادی های بزرگ و پیروزی هایی که باید در رساش سرود نوش... [فرررررت] ... هیچی نیست. فقط در جواب خودم یه شیشکی کشیدم. راستش خیلی مسخره به نظرم می آد که موجودی این چنین داغون بخواد کار بزرگی کنه.

پارازیت:گشنمه.

می دونید اما بزرگترین چیزی که ازش می ترسم و دودلم می کنه واسه این اتفاق چیه؟ بعدشه. از بعدش هیچی‌ نمی دونم

شنیدم، خوندم. اما همش راجع به آدمایی که خودشون مردن... خوب یا بد. کسی که خودش گرانبها ترین چیزش رو می دزده چی؟... البته شاید اشتباه نباشه. اگه ما یک وسیله ای که بهمون امانت دادن زودتراز موعد ببریم بدیم صاحابش چی می گه؟ چی می شه؟

 

ای کاش میون این کرور کرور آدم یه نفر... فقط یه نفررررر! حرف من رو می فهمید... افسوس که فقط تو می دونی خدا جون.

سری که به پشکل بیارزد...

به نام حق

 

یک جمله از یه تله تئاتر بود. راجع به یکی که تو کربلا لباس زنونه می پوشه و فرار می کنه. آخرم توی شهر بعد از کلی خفت و خاری سرش رو می برن. اما مسئله اینجا بود که دیگه سری نبود که خیلی بیارزه، سر ارزشمندی باشه. اونقدر بی ارزش که حاضر نمی شن بزننش روی نیزه...

 

شب بخیر 

این نفرت مقدس

بسمه تعالی

 

خیلی خب... سلام.

یک نفر هست که درست نمی شناسمش، منظورم از درست نشناختن البته... کمی متفاوته. شت. از حس خود متفاوت و خاص پنداری متنفرم. ما همه متفاوتیم و این تفاوت خودش عین شباهت... هر دو نفری که مثل هم باشن در حقیقت متفاوت هستن. مثل هم و متفاوت از همه! ولی با این وجود هم باید بگم منظورم از نشناختن خب... چیزی متفاوت تر از تصور رایج ما از شناخت و باید اعتراف کنم که همینجور یهو این نوع شناختن و نشناختن اومد به ذهنم.

خیلی خب... یک نفری‌هست که نمی دونم چی می پوشه و چه شکلی و تن صداش چجوره و بستنی شکلاتی رو ترجیح می ده یا میوه ای و یا حتی وانیلی... البته تقریبا مطمئنم وانیلی رو ترجیح نمی ده. :| گرچه برام هم این چیزا مهم نیست. به خاطر همین چیزا می‌گم نمی شناسمش. از طرفی می دونم نگرانی هاش چیه، ترسش، خستگیش، بزرگترین آرزوش، دلیل ادامه حیاتش، دلیل شاید هر کلمه اش، شکل خیلی از کاراش... شکل که می گم منظورم شکل ظاهری نیست یا حتی روش. منظورم شکلشونه. شاید نه کامل ولی قول می دم‌بیشتر از همه... این آدم واسه من آدم مهمیه.

با این میزان شرح و توصیف راجع بهش و اعتراف به اینکه برام مهمه باید اشاره کنم مهم در این بخش به معنی عزیز یا دوست یا نزدیک یا خیلی چیزای خوب و بی نظیر نیست-هرچند که همه چیز و به خصوص چیز های بد و خیلی بد عموما بی نظیر هستن- ولی خب. باید ازش ممنون باشم. چرا؟

خب... این فرد مذکور که خب یه زمانی از طرف خودش دوست من بود. یعنی خودش خودش و خودم رو دوست می دونست، یه جایی یه چیزی نوشت؛ توی وبلاگش:

عشق اگه قرار نیست از ما آدم بهتری بسازه، پس‌به چه درد می خوره؟

نمی خوام چیزی که خودش راجع به این متن نوشته بود رو بگم و یا این که هیچ حرفی راجع به اون و "او" بزنم. فقط به این فکر‌کدم که شاید واسه همین خیلی ها می‌گن عشق مقدسه و الی آخر... بگذریم که عشق، حداقل از نظر من نباید هیچ ارتباطی با هورمون و ها سایر چیز های تو و روی بدن داشته باشه. چیز والاتری که شاید یک روز راجع بهش نوشتم. اما در این مورد باید اعتراف کنم که فرقی بین عشق و نفرت نیست. عشق و نفرت هر دو سوخت هستن، انرژی های پایان ناپذیری که ما رو جا به جا می‌کنن. ما همواره از چیزی‌دور می شیم و به چیزی‌نزدیک. عشق و نفرت حقیقتا حد اعلای این نیروهای جاذبه و دافعه هستن. عشق اون چیزی که تو را تا یکی شدن با چیزی‌ سوق می ده و بی توقف تو رو به مرز نا بودی می کشه. نفرت اما نه، تو را دور می کنه از چیزهای زیادی دورت می‌کنه و ... 

بگذریم، من از این آدم... که خودش رو بی نظیر می دونه و به نظر من این به نحو رنج آوری دردناک هست و هیچ موقعیتش پیش نیومده که بهش بگم، متنفرم. تنفری که شاید کمکم کرده آدم بهتری بشم. البته شاید شکل تنفرم ازش مثل همه تنفر هاست، البته اگه خوب تحلیلشون کنیم.

در آخر هم ملالی نیست. به امید این که فردا نیاد.

شاید پست ثابت

شاید یک همچین تقاضایی کمی عجیب باشه- اما لطفا مطالر این جا رو نخونید. راجع بهشون نظر ندید و خیال کنید که نه کرمی هست نه کرمچاله ای.

دلیلش رو هم بگم که تصور این که کسی اینجا رو می خونه اجازه نمی ده تلخ ترین لحظات و احساساتم رو اینجا بپاشم. در حقیقت دارم فریاد می زنم که...

 

 

لطفا منطقه موشک باران را تخلیه کنید.

تنههم

باور کنید آدم سوسول و قرتی ای نیستم.نه از اوناییش که از درد روزگار به خودشون بپیچن... شاید تنهام خیلی نباشه و دارم هوچی بازی در می آرم.

منم و خدا و آدم های بی نظیری که نه حوصله مم رو دارن و نه حوصله حرف هام.

 

نمی دونم خواسته زیادیه واقعا یا نه؟ خدایا می شه یه رفیق یا دوست بهم هدیه بدی؟ می دونم که خودت بهترینی و خودت رو شکر که تو رو دارم... اما حقیقتا به یه رفیق خر نیاز دارم. :)

 

فردا دارم می رم جنگل. :/

سرای ابدی من

این جا جایی هست که نمی تونم ازش دل بکنم.

جا های مختلف زیادی رفتم و وبلاگ هایی هم زدم... ولی هیچ‌ جا این دخمه سوت و کور عزیزم نشد. این خلوتی لعنتی که هر چی می خوای می گی و هیچکی هم به چپش نیست. حال خوب و بد توامانی داره که گیر نمی آد. آسِ آسه! بگذریم سال عوض شد و خورشید دوباره بر گشت ... در حقیقت زمین برگشت، بله زمین برگشت سر جای اولش، خسته تر و آلوده تر. پیرتر.

بگذریم که نمی دونم چرا ملت این قدر کم شدن یک ساله دیگه از عمرشون و آغاز بزرگترین پدیده کشنده سال رو با این شدت و حدت جشن می گیرند. من که به واسطه تعطیلات نابش خفه خون گرفته و سیزده روز تعطیلی که مملکتی رو به چاک می ده رو به چپم می گیرم. البته ترجیح می دادم که یه مقداری اختصاصی تر برای من بود. :| یعنی مثلا فقط من تعطیل بودم و بقیه می‌رفتن پی کارشون و اون هاییم که کار ندارن و اینا رو هم برای کار اجباری می بردن... اوه شت.

بابا لعنتی ها من فقط یک جنگل گنده می خوام که توش احد الناسی نباشه و از منتهی الیه خودم داد بزنم. دلم یک اتاق برای خودم می خواد که بتونم با خیال راحت سرمو بکورم به دیوارش و کسی نباشه که جیغ و فریاد کنه یا یه جوری نگام کنه که انگار تسمه تایم پارا کردم یا اصن سرم داد بزنه.  دلم می خواست جایی داشتم که می تونستم خیلی راحت روزگار شب زیانه خودم رو داشته باشم و این جور موقع ها راحت بشینم پشت یه لپ تاپ خوشگل و خفن آی مک می نشستم و کلی از حرف هام موقع نوشتن آب نمی رفت.

شت... حوصله یک هفته کامل خونه کوچولو پر از آدم رو ندارم. آدمایی که همه یه جورایی حق‌دارن حقمو بخورن. :|

 

سکانسی از فیلم مصائب فرزند هشتم

نویسنده و کارگردان خدا

بازیگر ، من